بعد رفتم پیش بابایی و گفتم:«محمدحسین بلند نمیشه.»
بابایی آمد دم در اتاق و گفت:«محمد، محمدحسین، حسین آقا پاشو میخواهیم بریم اداره. زود باش، نمیبرمتها.»
یکدفعه محمدحسین پرید بالا و گفت:«کجا؟»
بابایی گفت:«اداره پاشو که دیرم شد.»
محمدحسین هم از تختش آمد پایین و رفت سر کمد. بابایی گفت:«اول دست و صورتت رو بشور.»محمدحسین تندی رفت توی دستشویی، بابایی هم رفت که برای ما و خودش صبحانه بیاورد.
به بابایی گفتم:«من صبحونه نمیخوام.»دلم میخواست تندی بروم اداره. بابایی گفت:«از این خبرها نیست، باید درست صبحونه بخورید.»
محمدحسین رفت توی اتاق که لباس بپوشد، من هم رفتم. محمدحسین گفت:«تو میخوای چی بپوشی؟»
گفتم:«مثل باباهایی که میرن اداره، میخوام کت و شلوار بپوشم. اگه کت و شلوار نپوشی، توی اداره راهت نمیدن.»
محمدحسین هم کت و شلوار سورمهایاش را برداشت. پوشیدن شلوار خیلی سخت بود. هی پایم را میکردم توی یک پاچهاش و هی پایم گیر میکرد و هی تالاپی میافتادم زمین.
محمدحسین لوس و بیمزه زد زیر خنده. بعد که خودش هم خواست بپوشد، افتاد زمین. من نشستم لب تخت و شلوارم را پوشیدم؛ ولی نمیتوانستم دگمه و زیپش را ببندم، اصلاً بسته نمیشد. رفتم پیش بابایی تا زیپش را ببندد، بابایی که نشست زیپ شلوارم را ببندد، گفت:«اِه، چرا شلوار خونهات رو در نیاوردی؟ بدو درش بیارو»
دوباره رفتم توی اتاق و شلوار زیریام را در آوردم. محمدحسین هم شلوارش و هم کتش را پوشیده بود. کلهاش را هم خیسخیس کرده بود و داشت موهایش را شانه میزد. محمدحسین گفت:«من زودتر حاضر شدم، جان جان.»
گفتم:«به من چه؟»عد هم شلوارم و هم کتم را پوشیدم و رفتم جلو آینه تا موهایم را شانه بزنم. بابایی آمد دم در اتاق و تا ما را دید، گفت:«واسه چی کت پوشیدید؟»
گفتم:«خب وقتی میخواهیم بریم اداره باید کت بپوشیم.»
بابایی گفت:«کی گفته؟»
ما گفتیم:«کسی نگفته. ولی خود شما همیشه کت میپوشین.»
بابایی گفت:«من فرق دارم، کتتون رو در بیاورید.»
ما گفتیم:«نمیخوایم، نمیخوایم.»
بابایی گفت:«باید در بیاورید.»
آن قدر من و محمدحسین جیغ و داد کردیم و گفتیم:«نمیخوایم، نمیخوایم.»
که دیگه بابایی راضی شد و بعد از صبحانه ما را مثل دو تا آقا برد اداره.
ادامه دارد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 44صفحه 13