مجله کودک 46 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 46 صفحه 8

عجیبی منتشر شد: ژاپن جنگ را باخته بود. از احساسات آن روزها چیز زیادی به یاد نمی­آورم. من خیلی کوچکتر از این بودم که بخواهم عمق فاجعه را درک کنم ... اواخر شهریور، یک کارت پستال بسته بندی شده دریافت کردم. توی آن با مداد، نوشته شده بود: ((من در پذیرش بیمارستان میاجیما هستم. زود بیا)) قسمتهایی از نوشته محو شده بود و زیر آن نشانی را نقاشی کرده بودند. روز بعد وارد هیروشیما شدم. شهر با خاک یکسان شده بود. آن قدر منتظر دیدن مادرم بودم که حس می­کردم هیچ وقت به مقصد نمی­رسم. بیمارستان پر از مریض بود. یک پرستار مرا به اتاقی برد که در آن مریضها همه روی زمین خوابیده بودند. آنها آه و ناله می­کردند و من هر چه نگاه کردم، نمی­توانستم مادرم را پیدا کنم. خیل به خودم جرأت دادم تا بتوانم جلوتر بروم و صورتها را از نزدیک نگاه کنم. اکثر آنها سوخته بودند. در انتهای اتاق زنی روی شکم خوابیده بود. رفتم جلو و لحاف را از روی صورتش کنار زدم. باورم نمی­شد، مادرم بود. تمام پشتش سوخته بود. در آن لحظه به تنها چیزی که فکر می­کردم این بود که چرا مادر من باید به این روز بیفتد؟ مادرم وقتی مرا دید، لبخند کوتاهی زد و آرام صدایم کرد. آن قدر ضعیف شده بود که نمی­توانست حرف بزند. سه روز و دو شب آن جا ماندم. بعد از سه روز مادرم مرد و من دیگر هیچ کس را نداشتم ... روزهای بعد را در اردوگاهی در همان نزدیکی ماندم. آنها می­خواستند مرا به یتیم خانه بفرستند. آینده­ام مبهم و تاریک بود. گاهی اوقات هواپیمای آمریکایی از بالای اردوگاه رد می­شدند و من روبروی چادر می­ایستادم و با غیظ می­گفتم: ((احمق­ها)). فقط همین ... دلم نمی­خواست به یتیم خانه بروم. یک شب وسایلم را جمع کردم و طولانی­ترین سفر عمرم شروع شد. دوباره به دهکده برگشتم ... همه بچه­ها به خانه­هایشان برگشته بودند. فقط من و سه نفر باقی مانده بودیم. چند ماه بعد خانواده­ای آمدند و من فرزند خوانده آنها شدم. سالهای پریشانی و وحشت هم کم کم تمام شد... حالا 60 ساله شده­ام و خودم 5 تا نوه دارم. گاهی اوقات آنها را جمع می­کنم و داستان آن سالها را برایشان تعریف می­کنم. هر از چند گاهی به موزه می­روم و عکسهای بمباران را نگاه می­کنم. دلم می­خواهد بین عکسها خانه خودمان را ببینم امّا بین آن همه آوار هیچ چیز معلوم نیست. بعضی وقتها، شبها خواب معبد و دهکده را می­بینم، خواب تپه­ها و در ختها را و آن ابر قارچی شکل بزرگ. مادرم را می­بینم که آرام صدایم می­کند. صدای ارهبان را می­شنوم که دعای سحرگاهی را می­خوانند و هنوز صدای هواپیماهای آمریکایی در گوشم است. خانه کوچکمان با مادرم و پدرم در میان ابرهاست و مادر دارد برنج و لوبیا می­پزد. هنوز صدای آوازش در خانه می­پیچد و من صورتش را می­بینم که برایم دست تکان می­دهد. خانه­مان در میان ابرها یکدفعه ناپدید می­شود و من از خواب ­می­پرم...

مجلات دوست کودکانمجله کودک 46صفحه 8