
لبخند دوست
نُه یا ده؟!
از مجموعه داستانهای یونسکو
روزی در بیابانی بیآب و علف ساربانی ده شتر خود را به سوی برکۀ آبی میبرد. پس از چند کیلومتر ساربان احساس کرد که خسته شده و سوار یکی از شترها شد و برای این که مطمئن شود که همه شترهایش همراهش هستند، آنها را شمرد و دید تعداد آنها نُه تاست. نگران شد و فکر کرد که یک شتر را گم کرده است.
از روی شتری که سوارش بود پایین پرید و از راهی که آمده بود شروع به دویدن کرد تا شتر دهم را پیدا کند. مدّتی زیر نور و گرمای آفتاب دوید، امّا اثری از شتر گم شده ندید. نفس زنان و ناراحت دوباره خود را به شترها رساند و همان طور که پشت آنها حرکت میکرد، دید که ده تا هستند. خیلی خوشحال شد که شتر دهم خودش را به بقیه رسانده است، پس با خیال راحت سوار یک شتر شد و به راه ادامه داد. مقداری که رفتند، ساربان دوباره هوس کرد تا شترها را بشمارد. اما با تعجب زیاد دید که نُه شتر بیشتر همراه او نیستند! گیج و منگ شده بود و سر درنمیآورد. یک بار دیگر پایین آمد و برای پیدا کردن شتر دهم در آن گرمای سوزان به جستجو مشغول شد، اما نتوانست شتر گم شده را پیدا کند. عرق از سر و رویش میریخت، دهانش خشک شده بود. تا کیلومترها از هر طرف شتری دیده نمیشود. با ناراحتی و ناامیدی به دنبال شترها که آهسته راه خود را ادامه میدادند به راه افتاد و هنگامی که به آنها رسید، دیده ده تا هستند! باورش نمیشد. با خود گفت ((حتماً به خاطر گرمای هواست.)) دیگر توان راه رفتن نداشت. سوار شتر آخری شد و برای آن که خیالش کاملاً راحت شود تصمیم گرفت برای سومین و آخرین بار شترها را بشمارد. اما باز هم دید نه شتر در جلویش حرکت میکنند. همین طور که به شیطان بد و ناسزا میگفت از شترپایین پرید و با درماندگی شروع به شمردن شترها کرد؛ ده تا بودند! ساربان با همان حال زار و گریان گفت: ((بسیار خوب، من ترجیح میدهم پیاده بروم و ده تا شتر داشته باشم، تا سوار شوم و یکی از آنها را گم کنم!)).
مجلات دوست کودکانمجله کودک 46صفحه 21