
قصۀ دوست
دردسرهای جادوگر کوچولو
هفتههای گذشته خواندید که ...
جادوگر کوچولوی 127 سالۀ! قصۀ ما مخفیانه در جشن گردهمایی جادوگران در کوه ((بلوکزبرگ)) شرکت میکند. اما جادوگر هوا، خاله خانم رومپومپل او را لو میدهد. پس مجازاتش میکنند و جارویش را در آتش میاندازند، اما سلطان جادوگرها به او میگوید که اگر جادوگر خوبی باشد، شاید اجازه شرکت در مراسم به او داده شود. جادوگر کوچولو پیاده، بدون جارو، به خانه برمیگردد و در حالی که پاهایش از راه رفتن زیاد زخمی شده، به فکر انتقام میافتد، اما کلاغش ((آبراکساز)) به او یادآوری میکند که سلطان جادوگرها قول داده جادوگر خوبی باشد و ...
قسمت چهارم
شما جارو میفروشید؟
نویسنده: اوت فرید پرویسلر
مترجم: سپیده خلیلی
یک جادوگر کوچولو که پاهایش از راه رفتن زخمی شده، چه کار میکند؟ پمادی از تخم سوسمار بی دندان و فضلۀ موش میآورد، به اندازۀ یک مشت پُر، دندان کوبیدۀ خفاش در آن میریزد، هم میزند و آن را روی آتش اجاق میگذارد که بپزد. وقتی که از این پماد روی زخمها بمالد و در آن حال وردی از کتاب جادوگری را زمزمه کند، در چند لحظه پاهایش خوب میشود.
وقتی که پماد ورد جادویی اثر کرد، جادوگر کوچولو با خیال راحت گفت: ((خب، حالا این را که درست کردیم!))
آبراکساز پرسید: ((حالا دیگر شَل نمیزنی؟))
او فریاد زد: ((خودت ببین!)) و با پاهای برهنه توی خانه رقصید. بعد کفش و جورابش را پوشید.
کلاغ حیرت زده پرسید: ((میخواهی بروی بیرون؟))
جادوگر کوچولو جواب داد: ((بله، تو هم میتوانی همراه من بیایی، به دهکده میروم.)) آبراکساز گفت: ((دهکده دور است. فراموش نکن که دیگر جارویی نداری، باید راه بروی!))
- بله همین طور است! نمیخواهم دیگر مجبور باشم که پیاده بروم. و چون دیگر نمیخواهم پیاده بروم، پس مجبورم به دهکده بروم.
- میخواهی مرا دست بیندازی؟
- برای چه؟ می خواهم اگر مخالفتی نداشته باشی یک جارو بخرم.
آبراکساز گفت: ((این یک چیز دیگری است، پس من هم حتماً با تو میآیم. و گرنه ممکن است که تو دوباره مدت زیادی بیرون بمانی!))
راه دهکده به طو اریب از جنگل میگذشت، راهی که در طول آن ریشههای درختان بیرون آمده و صخرههای خرد شده، درختان شکسته و بر زمین افتاده و بوتههای درهم توت سیاه جنگلی پُر بود، برای آبراکساز کلاغ مهم نبود. او روی شانۀ جادوگر کوچولو نشست و فقط لازم بود، مواظب باشد که حواسش پرت نشود و شاخهای به سرش نخورد، ولی جادوگر، دائم پایش به ریشهها گیر میکرد و سکندری میخورد و گوشۀ دامنش به شاخهها گیر میکرد.
یک بار فریاد زد: ((چه راه ناجوری! فقط دلم گرم است که به زودی میتوانم دوباره جارو سورای کنم.))
مجلات دوست کودکانمجله کودک 46صفحه 24