مجله کودک 46 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 46 صفحه 13

آقاهه آمد که من و حسین را بگیرد، ما فرار کردیم، آقاهه دوید دنبالمان. من از این طرف دویدم و محمد حسین هم از آن طرف. کلی کیف داشت. آقاهه نمی­دانست کدام یکی­مان را بگیرد. یک کم دنبال من می­آمد و یک کم هم دنبال محمد حسین. بعد وقتی که نمی­توانست ما را بگیرد، ما هی دست می­زدیم و می­گفتیم: ((دیدی نگرفتی هی! دیدی نگرفتی، هی!)) آقاهه گفت ((حساب دوتاتون رو می­رسم.)) بعد دوباره دوید دنبالمان و ما خندیدیم، دنبال بازیِ خوبی بود. بعد یکدفعه بابایی از اتاق آمد بیرون و ناراحتِ ناراحت گفت: ((محمد حسین، محمد مهدی!)) ما تا بابایی را دیدیم، سرجایمان ایستادیم. آقاهه به بابایی گفت: ((بچه های شما هستن؟)) بابایی اخم آلود آمد طرف ما و گفت: ((آفرین!آفرین! من به شما چی گفتم؟ آبروی منو تو اداره بردید.)) آقاهه به بابایی گفت: ((اون پایین رو نگاه کنید، چقدر کاغذ ریختن.)) بابایی گفت: ((حسابی تنبیه شون می­کنم، شما ببخشید.)) بعد به ما گفت: ((بدوید بروید تمام کاغذها رو جمع کنید. زود ... بعد هم می­رویم خونه، اون وقت من می­دونم و شما.)) جمع کردن کاغذها خیلی سخت بود، آخر همه­شان کوچولو، کوچولو بودند. بابایی رفت توی اتاق که کیفش را بردارد و برویم خانه. ما دلمان نمی­خواست برویم؛ اما از بابایی ترسیدیم. من می­خواستم گریه کنم، آخر بابایی می­خواست ما را تنبیه کند. کاشکی مامانی زود از پیش مامانی بزرگ می­آمد. هنوز یک عالمۀ دیگر کاغذ بود. بعد آن آقاهه هم که سینی داشت، آمد و به ما گفت: ((ولشون کن، خودم جمعشون می­کنم.)) بابایی گفت: ((نه آقا مرتضی، خودشون ریختن، خودشون هم باید جمع کنن.)) آقاهه که اسمش آقا مرتضی بود، گفت: ((جمع کردنش کار سختی یه، اینا هم بچه­ان هنوز بد و خوب رو نمی­شناسن. عیبی نداره، خودم جارو می­زنم.)) بعد دیگر آقاهه نگذاشت ما کاغذها را جمع کنیم. بابا هم با اخم به ما گفت: ((راه بیفتید بریم. تو خونه من می­دونم و شما.)) آقاهه گفت: ((حالا این دفعه رو ببخششون. دیگه قول می­دن از این کارها نکنن.)) ولی بابایی نمی­خواست ما را ببخشد. از آقاهه خداحافظی کرد و راه افتاد. وقتی بابایی از دستمان ناراحت می­شد، تندتر از ما راه می­رفت و باید پشت سرش می­دویدیم. بابایی رفت، محمد حسین هم رفت. من به آقاهه نگاه کردم. آقای مهربانی بود. برای همین رفتم پیش او و یواش گفتم: ((ببخشید.)) آقاهه دست کشید روی سرم و گفت: ((عیبی نداره.)) بعد من دویدم تا به بابایی برسم؛ و گرنه بیشتر عصبانی می­شد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 46صفحه 13