مجله کودک 46 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 46 صفحه 7

اواخر خرداد سال 1345 هجری شمسی بود که تصمیم گرفتم روستای ((سوتسوگا)) را بعد از 21 سال دوباره ببینم. می­خواستم برای نمایشگاه جدیدم طرحهایی از روستا بکشم. هنوز آفتاب نزده بود و روستا در آرامش همیشگی­اش فرو رفته بود. سقف مسی رنگ معبد، از دور می­درخشید و صدای آب و وزش باد در شاخه­ها مرا به یاد کودکیهایم انداخت. به یاد آن روزی که از مادرم جدا شدم: 23 فروردین 1324 ... آن روز صبح، برای آخرین بار با مادرم به مدرسه رفتم. من کلاس 6 ابتدایی بودم. شب قبل، پدرم سعی کرده بود کمی شکر پیدا کند، امّا آن موقع بین ژاپن و آمریکا جنگ بود و خیلی از اجناس نایاب شده بود. آن شب ما ((بتاموچی)) خوردیم که یک جور کیک برنج شیرین با لوبیا است. بتاموچی غذای ساده­ای است، ولی برای من که آخرین بار بود که با پدر و مادرم شام می­خوردم، خیلی خوشمزه­تر به نظر می­رسید. درست به یادم نمی­آید که آن روز معلممان در کلاس چه گفت، ولی آنها تصمیم داشتند برای جلوگیری از خطر حمله­های احتمالی آمریکا ما را به دهکده­های اطراف ببرند. وقتی قطار ایستگاه ((یوکوگاوا)) را ترک کرد، پدر و مادرهایمان اجازه نداشتند برای خداحافظی وارد سّکو شوند. همه آنها پشت نرده­ها ایستاده بودند و دست تکان می­دادند. هر چه سعی کردم صورت مادرم را بین آن همه آدم پیدا کنم، نتوانستم و قطار آرام آرام از آنجا دور شد ... آن روز، بعد از بارها عوض کردن قطار، برای اولین بار وارد روستای ((سوتسوگا)) شدم. معبد ((سایهوجی)) با آن سقف زیبای مسی رنگ خوابگاه ما بود. شام برنج و لوبیا بود، امّا بچّه­ها آن قدر در قطار غذا خورده بودند که هیچ کس میلی به غذا نداشت. بچه­ها از دیدن چیزهای تازه هیجان زده بودند. امّا شب، دو سه نفر شروع کردند به گریه و یکدفعه همه بچه­ها با هم گریه کردند. ما 19 بچه بودیم و اتاقهایمان در طبقه سوم تا ششم معبد بود. آنها برای ما در معبد مهمانی دادند و آن شب، یکی از فوق العاده­ترین شبهای زندگی من بود. ما روزها در معبد درس می­خواندیم. اطراف معبد تپه­های زیادی بود. ما برای درس خواندن از تپه­ها بالا می­دویدیم و زیر درختها می­نشستیم. شبها کنار معلمهایمان قصه می­خواندیم. یادم می­آید معلمی به اسم آقای ((مُری)) داشتیم که همیشه داستاهای وحشتناک و خنده­آور تعریف می­کرد. با وجود همه اینها، دوری از خانواده باعث می­شد که گاهی در تنهایی، پشت معبد بنشینم و گریه کنم. دو ماه بعد از رفتن ما به ((سوتسوگا)) پدر و مادرهایمان به دیدن ما آمدند. مادرم با وجود قحطی زمان جنگ، یک عالمه خوراکی برایم آورده بود، ولی من آن قدر از دیدنش خوشحال بودم که فقط دلم می­خواست کنار او باشم. برای او شعر کوچکی حفظ کرده بودم که وقتی دیدمش، برایش خواندم. آن شعر دربارۀ اقیانوس بود، چون من و مادرم هر دو عاشق اقیانوس بودیم. روز بعد پدر و مادرها را با تراکتور بردند، ما پشت تراکتور می­دویدیم و برایشان دست تکان می­دادیم. آن قدر این کار را ادامه دادیم که تراکتور پشت پرده­ای از اشک محو شد ... روزهای بعد، ما در معبد چیزهای تازه­ای یاد گرفتیم. طرز درست کردن صندل، حفظ کردن اشعار قدیمی و سبزی­کاری، برنامه هر روز ما بود. امّا آن روز، 15 مرداد 1324، هوا فوق العاده بود. تازه با بچه­های طبقه پایین، راه تازه­ای پیدا کرده بودیم که حرف بزنیم. ما علائم ((مُرس)) را روی کف چوبی اتاق می­زدیم و آنها با کوبیدن دسته جاور به سقف، جوابمان را می­دادند. مشغول مُرس بازی بودیم که گرمای خاصی را روی گونه چپم حس کردم. سریع برگشتم. درست مثل انعکاس نور در آینه بود. صدای غرش وحشتناکی تمام دهکده را پر کرد. همانطور که همه حیرت زده همدیگر را نگاه می­کردیم ستون بزرگی از ابر در آسمان پدیدار شد. روی کوههایی که در جنوب دهکده بود، ابرها در حال حرکت بودند. آنها ابرهای عادی نبودند، چون رنگشان به صورتی می­زد. چند لحظه بعد، ابر قارچ مانندی در آسمان ظاهر شد و بالا رفت. از پلّه ها پایین دویدم. راهبان معبد می­گفتند که گرمای عجیبی حس کرده­اند. با گذشت زمان، کم کم آسمان تیره شده و تکّه­های کاغذ و خرت و پرت از آسمان پایین می­افتاد. همه فکر می­کردند چیزی در هوا منفجر شده است. یک گروه آتش نشانی از دهکده به هیروشیما رفت، ولی من در ته دلم، احساس عجیبی داشتم. آن موقع من حتی نمی­توانستم تصور کنم که یک بمب اتمی ممکن است چه شکلی باشد و چطور منفجر شود. چند ساعت بعد خبرهای تازه­ای از هیروشیما رسید. عدۀ زیادی از مردم در گرمای شدید بمب، سوخته بودند و عده­ای از آنها به روستا منتقل شدند. هیچ خبری از پدر و مادرم نداشتم. چند روز بعد اعلامیه

مجلات دوست کودکانمجله کودک 46صفحه 7