
اواخر خرداد سال 1345 هجری شمسی بود که تصمیم گرفتم روستای ((سوتسوگا)) را بعد از 21 سال دوباره ببینم. میخواستم برای نمایشگاه جدیدم طرحهایی از روستا بکشم. هنوز آفتاب نزده بود و روستا در آرامش همیشگیاش فرو رفته بود. سقف مسی رنگ معبد، از دور میدرخشید و صدای آب و وزش باد در شاخهها مرا به یاد کودکیهایم انداخت. به یاد آن روزی که از مادرم جدا شدم: 23 فروردین 1324 ...
آن روز صبح، برای آخرین بار با مادرم به مدرسه رفتم. من کلاس 6 ابتدایی بودم. شب قبل، پدرم سعی کرده بود کمی شکر پیدا کند، امّا آن موقع بین ژاپن و آمریکا جنگ بود و خیلی از اجناس نایاب شده بود. آن شب ما ((بتاموچی)) خوردیم که یک جور کیک برنج شیرین با لوبیا است. بتاموچی غذای سادهای است، ولی برای من که آخرین بار بود که با پدر و مادرم شام میخوردم، خیلی خوشمزهتر به نظر میرسید. درست به یادم نمیآید که آن روز معلممان در کلاس چه گفت، ولی آنها تصمیم داشتند برای جلوگیری از خطر حملههای احتمالی آمریکا ما را به دهکدههای اطراف ببرند.
وقتی قطار ایستگاه ((یوکوگاوا)) را ترک کرد، پدر و مادرهایمان اجازه نداشتند برای خداحافظی وارد سّکو شوند. همه آنها پشت نردهها ایستاده بودند و دست تکان میدادند. هر چه سعی کردم صورت مادرم را بین آن همه آدم پیدا کنم، نتوانستم و قطار آرام آرام از آنجا دور شد ...
آن روز، بعد از بارها عوض کردن قطار، برای اولین بار وارد روستای ((سوتسوگا)) شدم. معبد ((سایهوجی)) با آن سقف زیبای مسی رنگ خوابگاه ما بود. شام برنج و لوبیا بود، امّا بچّهها آن قدر در قطار غذا خورده بودند که هیچ کس میلی به غذا نداشت. بچهها از دیدن چیزهای تازه هیجان زده بودند. امّا شب، دو سه نفر شروع کردند به گریه و یکدفعه همه بچهها با هم گریه کردند. ما 19 بچه بودیم و اتاقهایمان در طبقه سوم تا ششم معبد بود. آنها برای ما در معبد مهمانی دادند و آن شب، یکی از فوق العادهترین شبهای زندگی من بود.
ما روزها در معبد درس میخواندیم. اطراف معبد تپههای زیادی بود. ما برای درس خواندن از تپهها بالا میدویدیم و زیر درختها مینشستیم. شبها کنار معلمهایمان قصه میخواندیم. یادم میآید معلمی به اسم آقای ((مُری)) داشتیم که همیشه داستاهای وحشتناک و خندهآور تعریف میکرد.
با وجود همه اینها، دوری از خانواده باعث میشد که گاهی در تنهایی، پشت معبد بنشینم و گریه کنم.
دو ماه بعد از رفتن ما به ((سوتسوگا)) پدر و مادرهایمان به دیدن ما آمدند. مادرم با وجود قحطی زمان جنگ، یک عالمه خوراکی برایم آورده بود، ولی من آن قدر از دیدنش خوشحال بودم که فقط دلم میخواست کنار او باشم. برای او شعر کوچکی حفظ کرده بودم که وقتی دیدمش، برایش خواندم. آن شعر دربارۀ اقیانوس بود، چون من و مادرم هر دو عاشق اقیانوس بودیم. روز بعد پدر و مادرها را با تراکتور بردند، ما پشت تراکتور میدویدیم و برایشان دست تکان میدادیم. آن قدر این کار را ادامه دادیم که تراکتور پشت پردهای از اشک محو شد ...
روزهای بعد، ما در معبد چیزهای تازهای یاد گرفتیم. طرز درست کردن صندل، حفظ کردن اشعار قدیمی و سبزیکاری، برنامه هر روز ما بود.
امّا آن روز، 15 مرداد 1324، هوا فوق العاده بود. تازه با بچههای طبقه پایین، راه تازهای پیدا کرده بودیم که حرف بزنیم. ما علائم ((مُرس)) را روی کف چوبی اتاق میزدیم و آنها با کوبیدن دسته جاور به سقف، جوابمان را میدادند. مشغول مُرس بازی بودیم که گرمای خاصی را روی گونه چپم حس کردم. سریع برگشتم. درست مثل انعکاس نور در آینه بود. صدای غرش وحشتناکی تمام دهکده را پر کرد. همانطور که همه حیرت زده همدیگر را نگاه میکردیم ستون بزرگی از ابر در آسمان پدیدار شد. روی کوههایی که در جنوب دهکده بود، ابرها در حال حرکت بودند. آنها ابرهای عادی نبودند، چون رنگشان به صورتی میزد. چند لحظه بعد، ابر قارچ مانندی در آسمان ظاهر شد و بالا رفت. از پلّه ها پایین دویدم. راهبان معبد میگفتند که گرمای عجیبی حس کردهاند. با گذشت زمان، کم کم آسمان تیره شده و تکّههای کاغذ و خرت و پرت از آسمان پایین میافتاد. همه فکر میکردند چیزی در هوا منفجر شده است. یک گروه آتش نشانی از دهکده به هیروشیما رفت، ولی من در ته دلم، احساس عجیبی داشتم. آن موقع من حتی نمیتوانستم تصور کنم که یک بمب اتمی ممکن است چه شکلی باشد و چطور منفجر شود. چند ساعت بعد خبرهای تازهای از هیروشیما رسید. عدۀ زیادی از مردم در گرمای شدید بمب، سوخته بودند و عدهای از آنها به روستا منتقل شدند. هیچ خبری از پدر و مادرم نداشتم. چند روز بعد اعلامیه
مجلات دوست کودکانمجله کودک 46صفحه 7