مجله کودک 50 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 50 صفحه 24

دردسرهای جادوگر کوچولو هفتههای گذشته خواندید که .... گلهای کاغذی قسمت هشتم نویسنده: اتفرید پرویسلر مترجم: سپیده خلیلی هفته های گذشته خواندید که ... جادوگر کوچولوی 127 ساله! قصة ما پس از آنکه به جرم شرکت مخفیانه در گردهمایی جادوگران مجازات شد و جارویش را از دست داد، به فکر انتقام افتاد. اما کلاغش «آبراکساز»، از او خواست مطابق قولش به سلطان جادوگرها عمل کند و جادوگر خوبی باشد. جادوگر پس از آنکه از دهکده یک جاروی نو خرید، سعی کرد دیگر شیطنت نکند. او به سه پیرزن هیزم جمعکن کمک کرد تا هیزم بیشتری جمع کنند. این اولین کار خوبش بود، اما باز هم برای پیرزنها مشکلی پیش آمد. جادوگر کوچولوی ما دست به کار شد و مشکلشان را با جنگلبان، البته به روش خودش، حل کرد و .... یک بار جادوگر کوچولو هوس کرد که به شهر برود.میخواست بازار هفته آنجا راببیند.آبراکسازذوقزده فریاد زد: «چه خوب! من هم همراهت میآید! ما در جنگ تنها هستیم، اینجا فقط درختهای زیاد و آدمهای کمی هستند. توی شهر، در بازار هفته، برعکس این است!» البته آنها نمیتوانستند با جارو تا میدان بازار بروند. گرنه مردم هیاهوی زیادی راه راه میانداختند و حتی امکان داشت پلیس به سراغشان بیاید. آنها جارو را در حاشیة شهر در یک مزرعه ذرت پنهان کردند و پیاده به راهشان ادامه دادند. در بازار هفته زنهای خانهدار، دخترهای خدمتکار، زنهای دهقان و آشپزهای زن همه با عجله به غرفههای خرید میرفتند. باغبانهای زن با صدای گوشخراشی از سبزیجاتشان تعریف میکردند، میوهفروشها پشت سر هم فریاد میزدند: «سیب ترش و گلابی آبدار بخرید!» ماهیفروشهای زن میخواستند، شاه ماهیهای نمکزدهشان را بفروشند، سوسیسفروشها، سوسیسهای فرانکفورتیشانرا،سفالگر، کاسهو کوزة سفالیاشرا که روی یک حصیر گذاشته بود، این طرف کسی فریاد میزد: «کلم ترشی! کلم ترشی!» آن طرف فریاد میزد: «هندوانه، کدو، بفرمایید! هندوانه، کدو.!» صدای «یاکوب ارزانی» از همه بلندتر بود. او روی بلندترین نقطة بازار ایستاد، با یک چکش روی جعبه آینهای که به گردنش آویزان بود زد و از ته گلو جیغ کشید: «مردم بخرید، بخرید! امروز ارزان میفروشم! امروز، روز هدیه دادن من است، همه چیز را نصف قیمت میدهم! بند کفش! انفیه، بند شلوار، تیغ اصلاح، مسواک، سنجاق سر! دستگیره، واکس کفش، عصارة سیر! بفرمایید اینجا، مشتریهای عزیز! بخرید، بخرید! پاکوب ارزانی ایـ یـ ین جاست!» جادوگر کوچولو از آن شلوغی خوشحال شد، میگذاشت که مردم او را به این طرفو آن طرفوآنطرفببرند. او پیش یاکوب ایستاد و با چند سکه یک فندک خرید و یاکوب هم به عنوان هدیه یک حلقة بلوری به جادوگر هدیه کرد و جادوگر گفت: «متشکرم!» خواهش میکنم! همیشه تشریف بیاورید، سرکار خانم! بخرید، بخرید! یاکوب ارزانی ایـ یـ ین جاست!» کاملاً آن پشت، در دورترین جای بازار، دختر رنگ پریدهای، ساکت و آرام با یک سبد گل کاغذی ایستاده بود. مردم بیتوجه، با عجله از کنار او

مجلات دوست کودکانمجله کودک 50صفحه 24