مجله کودک 50 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 50 صفحه 25

میگذشتند، هیچمسی چیزی از آن دختر خجالتی نمیخرید. آبراکساز گفت: «چطور است که تو کمی از او خرید کنی؟ دلم برای این بچه بیچاره میسوزد.» جادوگر کوچولو راهیی از میان جمعیت باز کرد و از دختر پرسید: «نمیتوانی از این گلها خلاص شوی؟» دختر گلت: «آخ، چه کسی توی تابستان گل کاغذی میخرد! حتماً شب، وقتی من پولی به خانه نبرم، مادرم دوباره گریه میکند، او نمیتواند برای ما نان بخرد. من هفت خواهر و برادر هم دارم و پدرم زمستان گذشته مرده است. حالا ما از این گلهای کاغذی درست میکنیم، ولی کسی آنها را دوست ندارد.» جادوگر کوچولو با دلسوزی به حرفهای دختر گوش داد، لحظهای فکر کرد که چطور میتواند به او کمک کند. بعد فکری به ذهنش رسید و گفت: «نمیتوانم بفهمم که به چه دلیل مردم نمیخواهند از تو گل بخرند. اینها که بوی خوبی میدهند!» دخترک با ناباوری نگاه کرد. بوی خوبی میدهند؟ چطور ممکن است، گلهای کاغذی بتوانند بوی خوبی بدهند؟ جادوگر کوچولو، جدی به او اطمینان داد: «چرا، چرا، بوی آنها خیلی بهتر از گلهای طبیعی است. این بود را نمیفهمی؟» گلهای کاغذی واقعاً بوی خوشی میدادند! این را فقط فروشندة کوچک آنها فهمید. مردم در هر جای بازار شروع کردند به بو کشیدن. یکی یکی پرسیدند: «چه بویی میآید؟ امکان ندارد! گفتید: گل کاغذی؟ برای فروش هم هست؟ پس من باید الان چند تا با خودم ببرم! گران هستند؟ هر چه که بینی و پا داشت، با عجله به گوشهای رفت که دختر آنج ا ایستاده بود. زنهای خانهدار دوان دوان آمدند، دخترهای خدمتکار آمدند، زنهای دهقان، آشطهای زن، همه، زنهای ماهیگیر، شاهماهیهای نمکزدهشان را رها کردند، سوسیس فروشها، اجاقهایشان را، باغبانهای زن سبزیجاتشان را، همه و همه به قصد خرید بیدرنگ دور دختر گلفروش جمع شدند. حتی یاکوب ارزانی هم با جعبه آینه روی شکمش به طرف او دوید. چون او دیرتر از بقیه آمده بود، روی پنجههای پاهایش ایستاد و دستهایش را مثل قیف دو طرف دهانش گذاشت و از روی سر مردم جیغ کشید: «هی! صدایم را میشنوی، دختر گل فروش؟ یاکوب ارزانی این جاست! حتماً چند تا گل برای من نگه دار! دست کم یکی! صدایم را میشنوی؟ دست کم یکی!» کسانی که جلو دختر ایستاده بودند، فریاد زدند: «نه، پارتیبازی نمیشود! حتی برای یاکوب ارزانی! گلها را به نوبت بفروش!» آنها فکر کردند، شانس آوردیم که جلو هستیم. مقدار گلی که داشت به همه نمیرسید، کسانی که دیرتر آمده بودند، به ضررشان بود. دختر فروخت، فروخت و فروخت. ولی گلهای توی سبد تمام نمیشد. به هر کسی که میخواست بخرد، گل رسید. حتی به یاکوب ارزانی. مردم سرهایشان را با تعجب توی هم میکردند و میپرسیدند: «چطوری است که گلها تمام نمیشوند؟» ولی این را خود دختر گلفروش هم نمیدانست. حداکثر جادوگر کوچولو میتوانست برای او توضیح بدهد. ولی او مدتها بود که با آبراکساز پاورچین پاورچین از آنجا رفته بود. در آن موقع، خانههای شهر را پشت سرگذاشته بودند، به زودی باید به مزرعة ذرت میرسیدند، جایی که جارو را پنهان کرده بودند. جادوگر کوچولو باز هم فکرش مشغول دخترگلفروش بود. او با خودش پوزخند میزند. آن وقت کلاغ آهسته با منقارش به او نوک زد و ابر سیاهی را نشانش داد که با عجله در آسمان دور میشد، اگر دستة یک جارو از ابر بیرون نزده بود، چیز مشکوکی نبود. آبراکساز فریاد زد: «آنجا را ببین! خاله خانم رومپومپل! این نفرتانگیز پیر جاسوسی تو را میکرده؟» جادوگر کوچولو غرید: «از او هر کاری برمیآید!» کلاغ گفت: «خب، باشد! تو چیزی نداری که از او مخفی کنی. و این کاری که امروز کردی را که اصلاً ! (ادامه دارد)

مجلات دوست کودکانمجله کودک 50صفحه 25