مامانیاش او را بغل کرد و هی تکانش داد و گفت:
«چی ششده عزیزم؟ کی اذیت کرد؟»
نینی دختره همانطور که داشت گریه میکرد،
انگشتش را گرفت طرف من و مرا نشان داد و گفت: «این!»
من تندی گفتم: «من ... من اذیتش نکردم، من نازش
کردم.»
مامانی گفت: «محمدمهدی، تو که از این کارها
نمیکردی.»
من کلی ناراحت شدم، زیاد زیاد. آخر من که لپ او را
نکشیدم. به مامانی گفتم: «من که لپش رو نکشیدم.»
مامانیاش گفت: «پس معلوم شد که لپش رو
کشیدین.»
من میخواستم گریه کنم. گفتم: ««من اذیتش نکردم.»
من نگفتم که محمدحسین او را اذیت کررد؛ چون
محمدحسین داشت از پشت در اتاق مرا نگاه میکرد و
هی میگفت: «هیس! هیس!»
بعد مامانی رفت توی اتاق و برای نینی دختره یک
عروسک آورد و داد دست او. نینی دختره خندید. بعد مامانیاش او را نشاند روی زمین تا بازی کند. من به او
گفتم: «دیگه باهات قهرم، من که تو رو اذیت نکردم.»
نینی دختره خندید؛ ولی من نمیخواستم با او آشتی
کنم.بعدمحمدحسینیواشکی ازز توی اتاق آمد.به او
گفتم: «خیلی لوسی، برای چی اونو زدی؟»
محمدحسین گفت: «من فقط لپش رو کشیدم.»
نینیدختره داشتبه من و محمدحسین نگاه میکرد
وعروسکرابوسمیکرد.محمدحسینخواستگلسر
اورادربیاورد.نینیدخترهدوباره بغض کرد.من دست
محمدحسینراکشیدموگفتم:«اذیتشنکن.گناه داره.»
محمدحسین گفت: «کاریش ندارم.»
بعددوباره خواست گل سراو را بردارد. من نگذاشتم
و دعوایمات شد و هی همدیگر را کشیدیم. آن وقت
نینیدخترهترسیدوزدزیر گریه.دوبارهمامانیخودمو مامانی او آمدند. مامانی گفت: «چی شده؟»
من گفتم: «محمدحسین میخواست گل سر او رو
دربیاره.»
مامانی گفت: «محمدحسین بدو برو تو اتاقت ببینم.»
محمدحسین ناراحت شد و رفت.بعد نینی دختره به
من خندید.او دیگرفهمید کهمن اذیتش نمیکنم. بعد
من برایش هیجیکجیک کردم و میو میوکردم و او
خندید.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 50صفحه 13