لباس نو
از ماشین که پیاده شدم خیلی آهسته راه میرفتم، درست
مثل آدمهای بزرگ که آرام و با وقار گام بر میدارند. آخر آن روز لباسهای
تمیزم را پوشیده و حسابی مرتب شده بودم.
بالاخره زنگ خانه عمو به صدا درآمد. با سلام و احوالپرسی، به اتاق پذیرایی دعوت شدیم. این بار بر عکس همیشه، همه با احترام به من نگاه میکردند.
داشتم میوه میخوردم که حرفهای پدرم، مرا متوجه خود کرد: «مقداد را ببینید! تعجب نمیکنید؟ هر بار که او به مهمانی میآمد، لباسهای معمولی داشت. ببینید این بار که او مرتب است، چقدر دلنشینتر شده است. مگر مقداد فرق کرده است؟ مقداد همان مقداد است. حالا من از شما سـؤال میکنم: آیا بهتر نیست بعد از نمازهایتان چیزی را بخوانید که مثل این لباسها، زینتنمازتان باشد؟»
چند لحظه همه سکوت کردند تازه فهمیدم برای چه این لباسها را تن من کرده است. من هم به گوش بودم تا زینت نماز را بدانم. پدر سکوت را شکست و گفت، «تسبیح حضرت زهرا، زیور عبادت است.»
موقع نماز من هم در صف نماز ایستادم. وقتی نماز تمام شد، تسبیح کوچکم را گرفتم و 34بار «الله اکبر» گفتم،33 بارهم «الحمدالله»و33 بار هم «سبحان الله».بعدهم خداراشکر کردم که با یک دست لباس تمیز و نو چیزی یاد گرفتم به یاد ماندنی.
بعدها که بزرگتر شدم، فهمیدم که پدرم فقط این را برای مثال به پسر عموهایم گفته بود، وگرنه تسبیح حضرت زهرا خیلی ارزشمندتر از آن است که به
مثل در آید.
ریحانه طالعی کلاس سوم از تهران
میرو نازاریان 11 ساله، از تهران
مجلات دوست کودکانمجله کودک 57صفحه 4