
اصلاً نمیخواستیم که کار به اینجا بکشد!»
و از آنجا که آنها این سخنرانی زیبا را باور نکردند، جادوگر زود تصمیم گرفت که به روباه منقار اردک بدهد.
آن وقت حیوانات دیگر توانستند راحت باشند، چون برای او هر قدر هم که میخواست ممکن نبود آنها را بخورد. حتی خرگوشهای آب رفته هم لازم نبود که بترسند.
مراسم در جنگل، شب تا دیر وقت طول کشید.
سنجابها گرگم به هوا بازی میکردند، آبراکساز کلاغ سر به سر آهوی رنگارنگ که دم پشمالو داشت میگذاشت، خرگوشها جلو منقار روباه به این طرف و ان طرف میپریدند و موشهای جنگلی روی دو پای عقب خود میایستادند و به گوزنها میگفتند: «خودتان را نگیرید، شما هم خیلی بزرگتر از ما نیستید!» گوزنها هم حرف آنها را به دل نمیگرفتند؛ آنها به ترتیب، یک بار گوش چپ و یک بار گوش راستشان را بلند میکردند و در ضمن فکر میکردند: «این جشن هم یک جشن است دیگر!»
سرانجام، وقتی ماه درآسمان پیداشد،جادوگرکوچولو گفت: «حالا کم کم وقت آن رسیده که جشن را تمام کنیم. ولیقبل از این که به خانه بروید، باید یک چیزی بخورید!»
او جلو آهوها و گوزنها یک دسته کاه خشک جادو کرد، برای سنجابها یک سبد پراز فندوق، برای موشها یک سبد پردانه جو و میوه درخت زان. به خرگوشهای نر و ماده، هر کدام یک نصف کلم هدیه داد. ولی قبل ازآن به همه حیوانات اندازه، هیکل و رنگ عادیشان را برگرداند. به غیر از روباه!
روباه منقار اردکیاش را تکان داد: «ببخشید، نمیشود من هم پوزهام را پس بگیرم؟ واگرتو به آهوها و خرگوشها چیزی برای خوردن میدهی. چرا به من نمیدهی؟»
جادوگر کوچولو گفت: «صبر کن، تو ضرر نمیکنی! فقط صبرکن تا از مهمانهای دیگر پذیرایی شود، تا آن وقت، توکه میدانی!»
روباه مجبور شد صبر کند تاآخرین موش جنگلی به لانهاش برود. سپس بالاخرهجادوگرکوچولو او را هم از منقار اردکی رها کرد: روباه راحت شد و دندانهایش را نشان داد و ان وقت با ولع سراغ سوسیسهای تردی که ناگهانجلودماغشتوی برف قرار داشتند رفت.
جادوگر کوچولو پرسید: «خوشمزهاند؟»
ولی روباه آن قدر با سوسیسها سرگرم بود که به او جوابی نداد. که البته این هم در اصل یک جواب بود.
(ادامه دارد)
به نظر میرسید.
وقتی که همه تغییر کردند، جشن میتوانست شروع شود. ولی یک دفعه از آن طرف، از طرف تنور، صدای گرفتهای به گوش رسید.
آن صدا پرسید: «اجازه هست که من هم با شما جشن بگیرم؟» و وقتی حیوانات با تعجب به آن طرف نگاه کردند، روباهی از گوشۀ تنور پاورچین پاورچین آمد.
روباه گفت: «البته من دعوت نشدهام، ولی عالیجنابان حتماً مخالفتی ندارند.»
شاخهای گوزنی خرگوشها از ترس تکان تکان خورد، سنجابها بااحتیاط روی خانه جادوگر بال و پرزدندوموشهای جنگلی در حالی که دنبال پناهگاه میگشتند، به پشت جادوگر کوچولو هجوم بردند.
خرگوشها وحشت زده فریاد زدند: «او را دور کنید! همین کم بود! ما همیشه حتی یک بار هم از دست این بیسر و پا در امان نبودیم! و حالا که ما به اندازۀ موشهای جنگلی کوچک شدهایم، او واقعاً خطرناک است!»
روباهدلخور شد و پرسید: «من در نظر عالیجنابان به اندازۀ کافی دوست داشتنی نیستم؟ و در حالی که دستش را تکان میدادازجادوگر کوچولو خواهش کرد: «بگذار من هم در جشن شرکت کنم!»
. اگر قول بدهی که به کسی آسیب نرسانی... او با ظاهری فریبنده گفت: «قول میدهم. با کلامم تضمین میکنم، اگرقولم را بشکنم، تمام عمرم فقط و فقط سیبزمینی و چغندر بخورم!»
جادوگر کوچولو گفت: «برایت گران تمام میشود. ما اول
مجلات دوست کودکانمجله کودک 57صفحه 25