مجله کودک 57 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 57 صفحه 24

دردسرهای جادوگر کوچولو به همه کمک کند؛ او حتی به خودش و کلاغش هم با جادوکردن کمک کرد تا دیگر سردشان نشود و آدم برفی چند پسر بچۀ کوچک را جادو کرد تا از آنها در مقابل چند بچۀ شیطان دفاع کند... در هفته های گذشته خواندید که... جادوگر کوچولوی 127 سالۀ! فصۀ ما پس از مجازات از سوی جادوگران، به فکر انتقام افتاد. اما کلاغش «آبراکساز» او را منصرف کرد. جـادوگر کوچولو طبق قولی که به سلطان جادوگرها داده بود، سعی کرد خوب باشد و شب جشن حیوانات در جنگل قسمت پانزدهم به تو لو بدهم، آن وقت، فردا نصف آن مقدار برایت لذتبخش می­شود.» سر این حرف هم ماند. بنابراین روز بعد، آبراکساز کلاغ توی جنگل به پرواز درآمد و به حیوانات سفارش کرد که همه بعد از ظهر به خانۀ جادوگر بیایند و اگر با حیوانات دیگر روبه رو شدند، به آنها هم همین سفارش را کنند. او اطمینان داد، هر چه بیشتر بیایند، بهتر است. بعد از ظهر، واقعاً هم حیوانات از هر طرف به آنجا آمدند: سنجاب­ها، آهوها و خرگوش­ها، دو گوزن، یک دوجین خرگوش و گروهی از موش­های جنگلی. جادوگر کوچولو به همه خوشامد گفت ووقتی همه دورهم جمع شدنداعلام کرد: «حالا می­خواهیم مراسم شب جشن حیوانات را برگزار کنیم. موش­های جنگلی آهسته گفتند: «چه جوری این کار را انجام می­دهند؟» جادوگرکوچولوتوضیح داد:امروز هرکسی باید با همیشه­اش فرق کند. البته شما نمی­توانید لباس­های دیگری بپوشید، ولی من می­توانم این کار را با جادو انجام دهم!» او مدتی دربارۀ جادویی که می­خواست انجام دهد، فکر کرد. جادو کرد که روی سرخرگوش­ها، شاخ گوزن دربیاید و روی سر گوزن­ها گوش­های خرگوش، موش­های جنگل را آن قدر بزرگ کرد که به بزرگی خرگوش شدند و خرگوش­ها آب رفتنـد و به اندازۀ موش­های جنگل شدند. جادو کرد که پوست آهوها قرمز، آبی و سبز چمنی شود و سنجاب­ها صاحب بال­های کلاغ شوند. آبراکساز فریاد زد: «من چی؟ امیدوارم که مرا هم فراموش نکرده باشی!» جادوگر کوچولو گفت: «البته که فراموش نکرده­ام. تو صاحب یک دم سنجابی می­شوی!» او برای خودش چشم­های جغد و دندان­های اسب جادو کرد. آن وقت، آن قدر زشت شد که تقریباً شبیه خاله خانم رمپومپل در آن شـب، همیـن که آنها در خانه توی اتاق گرم نشسته و منتظربودند تا سیب­های تنوری پخته و حاضر شوند، آبراکساز گفت: «شب جشن حیوانات، چیز دلچسبی است! فقط حیف که ما در جنگل چنین شبی نداریم!» جادوگر پرسید: «شب جشن حیوانات در جنگل؟» و از روی جوراب بافتنی­اش به بالا نگاه کرد و گفت: «چرا ما نباید چنین شبی در جنگل داشته باشیم؟» آن وقت کلاغ گفت: «نمی­دانم، ولی این جوری است و تغییر هم نمی­کند.» جادوگر کوچولو پیش خودش خندید، چون با حرفهای کلاغ، یک فکر خنده­داری به ذهنش رسیده بود. ولی او سکوت کرد، بلند شد، به سراغ تنور رفت و سیب­های تنوری را آورد. وقتی سیب­ها را خوردند، گفت: «در ضمن، آبراکساز عزیز، من باید از تو خواهشی کنم... صبح زود توی جنگل پرواز کن و به هر حیوانی که برخوردی سفارش کن که فردا بعد از ظهر همه به کلبۀ جادوگر بیایند!» آبراکساز گفت: «می­توانم این کارراانجام دهم. فقط حیوانات هم می­خواهند بدانند برای چه تو آنها را دعوت می­کنی، آن­وقت من باید چه جوابی بدهم؟» جادوگر همان طور بدون فکر کردن گفت: «بگو که من آنها را به مراسم شب جشن حیوانات دعوت کرده­ام.» آبراکساز فریاد زد: «چی؟ تو گفتی: به مراسم شب جشن حیوانات؟». جادوگر کوچولو تکرار کرد: «بله، من آنها را به مراسم شب جشن حیوانات دعوت کرده­ام. به این مراسم در جنگل.» با این حرف ابراکساز کلاغ هزاران سؤال بر سر جادوگر کوچولو ریخت. او می­خواست بداندکه جادوگر چه برنامه­ای دارد و این که در مراسم او چه برنامه­هایی اجرا خواهد شد؟ جادوگر کوچولو گفت: «صبر کن! اگر من امروز همه چیز را اُتفرید پرویسلر مترجم: سپیده خلیلی

مجلات دوست کودکانمجله کودک 57صفحه 24