مجله کودک 57 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 57 صفحه 29

آقا خرگوشه و بچه­اش آمده بودند، خانم قورباغه هم با دخترش، قور قوری که عصا می­زد، آمده بود و خاله میمون با می­مو و آقا خرسه هم با خُرخُر. ننه کلاغـه هم بود. آقا خرسه و خُرخُر ، تنه­های باریک و بلند درختان را می­آوردند، آقا خرگوشه و پسرش هم با دندانهای تیزشان شاخه­های اضافی آنها را می­بریدند، خاله میمون و می­موهم ساقه­ها و شاخه­های باریک و محکم درختان را می­آوردند. آقا خرسه دو تا تنۀ درخت را کنار هم گذاشت و به یک درخت تکیه داد و خاله میمون و می­مو، شاخه­ها و ساقه­ها را از یک تنه درخت به تنه دیگر وصل کردند تا مثل نردبان شد. بعد از نزدیکترین درخت این طرف خیابان هم شاخه­های محکم رابه نزدیکترین درخت آن طرف خیابان وصل کردند و یک نردبان دیگر هم ساختند و پای ان درخت گذاشتند. خانم قورباغه، دخترش را توی بغلش نشانده بود و به آنها نگاه می­کرد. حیوانات سه روز مشغول ساختن آن بودند، کارشان که تمام شد. ننه کلاغه گفت: «فکر کنم دیگه خوب شد.» شد مثل پل هوایی آدمهای شهر. آقا خرگوشه به پسرش گفت: «دیگه هر وقت خواستی بروی آن طرف خیابون، از روی پل می­ری.» ننه کلاغه گفت: «من فقط می­ترسم، این پل تحمل هیکل آقا خرسه رو نداشته باشد.» آقا خرسه گفت: «حالا چشممون نزنی ننه کلاغه. من اصلاً احتیاجی به پل ندارم.» قورقوری به مادرش گفت: «من می­خوام از این پله برم بالا، بازی کنم.» خانم قورباغه لُپ دخترش را بوسید و گفت: «قربون چشم و دهن خوشگلت برم، بگذار پات خوب بشه بعد.» آقا خرسه گفت: «خانم قورباغه، این قدر بچه­ات رو لوس نکن. پل که جای بازی نیست.» ننه کلاغه گفت: «آقا خرسه راست می­گه، بهتره بچه­ها زیاد دور و بر خیابون نیان.» خانم قورباغه خواست قهر کند و برود که خاله میمون جلویش را گرفت و بعد همه را مهمان کرد و برای همه شیرۀ نارگیل آورد تا بخورند و خستگی­شان در برود.» درخت پیش ننه کلاغ رساند و سرش را زیر بال ننه کلاغه برد. ماشین که دور شد، ننه کلاغه گفت: «وای ننه، نزدیک بود سکته کنم، چیزی نمونده بود که بزنه به این خُرخُر حرف گوش نکن.» می­مو از ترس نمی­توانست حرف بزند. ننه کلاغه روی سر می­مو بال کشید و او را نوازش کرد و گفت: «خب به خیر گذشت. ببینم ننه تو می­خواستی بری اون ور جنگل؟» می­مو سر تکان داد و گفت: «خوش به حالت ننه کلاغه که می­تونی پرواز کنی، دیگه لازم نیست تو خیابون راه بری.» ننه کلاغه مدتی ساکت شد و بعد گفت: «آره، از این ور خیابون به اون ور خیابون رفتن خیلی خطرناکه.» بعد نوکش را که می­خارید روی شاخه درخت کشید و گفت: «یک فکری کردم.» می­مو که حالش بهتر شده بود، گفت: «چه فکری ننه کلاغه؟» ننه کلاغه گفت: «فکر خودم که نیست، وقتی تو شهر زندگی می­کردم، دیدم. باشه تا همه را خبر کنم.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 57صفحه 29