مجله کودک 64 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 64 صفحه 15

درخت رو بگذاریم، درخت کفش.» محمد حسین گفت: «یک کلاغه اونجا داشت خرمالوها رو می خورد، اون وقت ما ...» آقا نوری گفت:«ها؟ شما لابد دیدین کلاغه کفش نداره، خواستین براش کفش بفرستین.» پویا گفت:«نه ، چیزه...» آقانوری آمد جلو و جارویش را گرفت وگفت: «ها؟چیه؟ ...» بدوید برید سر کلاستون ببینم. بچه های فضول.» من ترسیدم و خواستم بروم، ولی محمد حسین و پویا نیامدند. یکدفعه پویا زد زیر گریه. من خیلی دلم برایش سوخت. آقا نوری گفت:«ها؟چیه؟ گریه می کنی؟کفشت باید اونجا بمونه تا یک کلاغ بیاد و اونو بندازه پایین.» آقا نوری جارویش را برداشت و خواست برود که من دویدم و شلوارش را گرفتم و با ترس گفتم:«آقا نوری، تورو خدا کفش پویا رو بیار پایین.» آقا نوری گفت: «تا راستش رو نگنین که این کفشه چه جوری رفته بالا، من هیچ کاری نمی کنم.» یکدفعه محمد حسین گفت:«اینا می خواستن خرمالو بکنن.» آقا نوری به محمد حسین نگاه کرد و بعد رفت جلو و آن دست محمد حسین را که خرمالو تویش بود،گرفت و گفت«اینا می خواستن خرمال بکنن، ولی خرمالو تودست توئه؟» محمد حسین هیچی نگفت. آقا نوری خرمالوها را از محمد حسین گرفت و گذاشت توی جیبش و داد زد:«برید ببینم،وای به حالتون اگه بیاید سراغ خرمالوها.» پویا بیشتر تر گریه کرد وگفت:« من کفشم رو می خوام. دیگه قول میدم از این کارها نکنم. آقا نوری گفت:«فردا بابابت رو بیار تا بره کفشت رواز بالای درخت بیاره.» پویا با گریه گفت:«من چه جوری برم خونه؟» من هم گریه ام گرفت. آقا نوری رفت جلو و جارویش را بالا برد و زد به شاخه درخت. کفش پویا افتاد پایین . پویا تندی کفشش رو برداشت و خندید. تا سه تایی دویدیم، آقا نوری داد زد: «وایسید ببینم.» دوباره ترسیدیم. سرجایمان ایستادیم. حتماً این آقا نوری می خواست ما را ببرد توی دفتر، پیش آقای ناظم تا دعوایمان کند. آقا نوری گفت: «بیاید اینجا ببینم» نرفتیم، می­ترسیدیم. داد زد: «مگه با شما نیستم؟!» یواش یواش رفتیم جلو، آقانوری جارویش را برد بالا.خیلی ترسیدم، فکر کردم می خواهد ما را بزند، ولی جارویش را زد به یکی از خرمالوها وآن را انداخت پایین و گفت:«بیاید جلوتر ببینم.» ما رفتیم جلوتر،بعد یک دفعه ای،یک خرمالو به من داد و یک خرمالو به محمد حسین داد و یک خرمالو هم به پویا داد و گفت:«دیگه از این کارها نکنید ها ، بده» سه تایی مان با هم گفتیم:«چشم» وخرمالوها را گرفتیم و دویدیم.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 64صفحه 15