
نمانده بود با خورخور تصادف کند، فوری فرمان را پیچاند
و از کنار خورخور رد شد و رفت.
خورخور از ترس میلرزید. می مو و قورقوری و خُرخُر به
دو آمدند توی خیابان تا ببینند کهپسرآقاخرگوشهزخمی شده
یا نه. خورخور زبانش بندهآمده بود. میمو دست و پای او را
نگاه کرد و گفت: «نه ماشین بهش نزده.»
بعد دوید و از درختی بالا رفت و نارگیلی کند و آن را
شکست و شیره آن رابه خورد خور خور داد تا حالش جا بیاد.
حال خورخور که بهتر شد، قورقوری گفت: «خوبه که ما
گفتیم مواظب باشها.»
خورخور گفت: «من مواظب بودم، خوب هم نگاه کردم،
ماشین نمیاومد.»
خرخر گفت: «پس این ماشینه از کجا اومد؟»
خورخور گفت: «من اول سمت راست رو نگاه کردم،
هیچی ماشین نبود، یکدفعه سر و کلۀ این ماشینه پیدا شد.»
می مو گفت: «تو اول کدوم طرف رو نگاه کردی؟»
خورخور گفت: «سمت راست.»
قورقوری گفت: «دیدی بلند نیستی، مامان قورباغهام
میگه هر وقت میخوای از این ور خیابون بری اون ور، اول
باید سمت چپ رو نگاه کنی.»
خورخور گفت: «نه خیر، اول باید سمت راست
رو نگاه کنیم.»
می مو گفت: «قورقوری درست میگه.
اگه تو اول سمت چپ رو نگاه کرده بودی،
اون ماشین رو میدیدی، مگه نه
خُرخُر.»
خُرخُر شکم تپلش را خاراند و
گفت: «من نمیدونم، بریم از ننه
کلاغه بپرسیم.»
بچهها قبول کردند و راه افتادند
سمت درختی که ننه کلاغه روی
آن لانه داشت. ننه کلاغه داشت چرت
بعد از ظهرش را میزد که از سر و صدای بچهها بیدار
شد و بال زد و روی پایینترین شاخه درخت نشست. بچهها
ماجرا را برایش تعریف کردند. ننه کلاغه هم به می مو گفت
که روی خاک جنگل مثل خیابان خط بکشد. بعد به بچهها
گفت که کنار خیابان بایستند. همهشان کنار هم ایستادند.
ننه کلاغه گفت: «هر وقت من گفتم حرکت، شما اول سمت
چپتون رو نگاه میکنید و میآیید تا وسط خیابان، بعد وسط
خیابون میایستید و سمت راستتون رو نگاه میکنید، اگر
ماشین نبود رد میشوید.»
با صدای حرکت ننه کلاغه بچهها همین کار را کردند
و از خیابان رد شدند. ننه کلاغه گفت:
«حالا از این طرف برید اون طرف.»
خُرخُر گفت: «حالا باید اول سمت راست رو نگاه کنیم؟»
ننه کلاغه گفت: «نه، نه، همیشه، از هر طرف خیابون
که میخواهید رد بشوید باید اول سمتچپ رونگاه کنید بعد
سمت راست. موقع رفتن هم هی بگید چپ، راست، تا خوب
یاد بگیرید.
بعد بچهها آنقدر گفتند چپ، راست، چپ، راست و رفتند
و آمدند که خوبِ خوب یاد گرفتند چطور از خیابان رد شوند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 67صفحه 29