مجله کودک 67 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 67 صفحه 4

او، و آفتابگردانها ­ او داشت غروب می­کرد، مزرعه پر بود از آفتابگردان. آفتابگردانها همه رو به خورشید بودند. آن نقطۀ زرد رنگ پر نور دیگر داشت می­رفت. آفتابگردانها همه روبه او خبردار ایستاده بودند. آفتابگردانها کم کم چشمهایشان را می­بستند، سرشان را پایین می­انداختند و می­خوابیدند. او را دوست داشتند، صبح­ها هر وقت که می­آمد چشمهایشان را باز می­کردند و تا غروب به او نگاه می­کردند. شب که می­شد او می­رفت و آفتابگردانها چشمهایشان را می­بستند و سرشان را پایین می­انداختند تا به کس دیگری نگاه نکنند. صبح که شد او کم­کم پیدایش شد، همه جا روشن شد. آفتابگردانها چشمهایشان راباز کردند و به او نگاه کردند، او هم آفتابگردانها را. ناگهان دسته­ای سیاه از پرندگان در آسمان دیده شد. آنها مستقیم به طرف آفتابگردانها می­آمدند. آفتابگردانها دیگر او را نمی­دیدند و فقط آن دستۀ سیاه پرندگان را می­دیدند. دستۀ سیاه به آفتابگردانها نزدیک و نزدیکتر می­شدند. پرنده­های سیاه حمله کردند به طرف آفتابگردانها. آفتابگردانها نترسیدند و فقط به او نگاه می­کردند. پرندگان سیاه رنگ افتادند به جان آفتابگردانها. آفتابگردانها تکّه تکّه شدند و یکی یکی به زمین افتادند، ولی باز هم به او نگاه می­کردند. او ناراحت بود و غمگین. دستۀ پرندگان سیاه رنگ بعد از کشتن آفتابگردانها غارغارکنان به طرف سیاهی رفتند، به جایی که او غروب کرده بود. امیر صادقی، 13 ساله از تهران لبخند به آسمان من یک دانه لوبیا بودم که در کنار لوبیاهای دیگر زندگی میکردم. یک روز از خانم صاحبخانه شنیدم که می­خواهد من و دوستان را بکارد. من به دوستان دیگر هم خبر دادم که صاحبخانه می­خواهد مارا بکارد. من و دوستانم خوشحال شدیم. من از خانم صاحبخانه شنیده بودم که همین امروز و فردا ما را می­کارند و بالاخره آن روز رسید. صاحبخانه ما را در خاک کاشت و به ما آب پاشید، آنجا جای خوبی بود، به ما آب، خاک و نور خورشید می­رسید. من همان لوبیای کوچولو بودم، اما بعد از چند روز ریشه درآوردم. ریشه خیلی به من کمک می­کرد. آب و خاک را جذب می­کرد و به بدن من می­داد. من با کمک ریشهتوانستم هر روز سالم و قوی­تر شوم و بدن من مقداری غذا را به ریشه می­داد تا ریشه، پوشیده و خشک نشود و از بین نرود. با کمک ریشه، نوک من سبز شد و من خوشحال شدم و خورشید دوباره شاد و سرحال شد. حالا دیگر همۀ لوبیاها سبز شده بودند. صاحبخانه آمد و شاد شد و همه از این که دوباره همدیگر را دیده بودند، خوشحال بودند و به آسمان لبخند می­زدند. 20/7/81 زهرا اسحقی- کلاس دوم دبستان- از نوشهر رویا خوش طینت، از تهران

مجلات دوست کودکانمجله کودک 67صفحه 4