مجله کودک 70 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 70 صفحه 11

یکدفعه اخم­های امام توی هم رفت و فرمود: «شما فکر می­کنید اعلامیه­های من و شما شاه را بیرون کرد؟همین­ها بیرون کرده­اند.» چند روز گذشت و نگرانی روز به روز بیشتر می­شد.تا این که شب بیست و یکم بهمن ماه که رژیم شاه،آخرین نفس­هایش را می­کشید و درگیری­ها خیلی زیاد شده بود،اطرافیان امام به ایشان گفتند: «اینجا دیگر واقعاً خطر دارد و هر لحظه امکان دارد اینجا را بکوبند.اگر اجازه بدهید شمارا به منزل دیگری منتقل کنیم.» امام با دست اشاره کردند که بروید دنبال کارتان. هر چه گفتند،اثر نکرد.بالاخره امام فرمود: «هر کسی نگران است و می­ترسد،برود.من اینجا می­مانم.م خلاصه آن شب با همه خطرها،امام قرص و محکم ماندند و از مدرسه علوی تکان نخوردند. یکی از روزها هم،مرد سیدّی همراه با یک نفر که پالتو و عرق­چین داشت،آمده بودند.چهره ایشان از ترس و وحشت،زرد شده بود.مسئول انتظامات پرسید: «چه شده؟ چرا این قدر وحشت کرده­اید؟» گفتند: «نگرانی ما از این است که می­دانیم علیه امام،سحر و جادو شده است!جادو آن قدر قوی است که امکان دارد ایشان مریض بشوند وذرّه ذرّه مثل شمع آب شوند. خلاصه ناراحتیم و آمده­ایم دعایی را که «باطل سحر» است،به امام بدهیم!» طبیعی است که نمی­شد به این حرفها اهمیّت داد،امّا اطرافیان امام با آن عشقی که به ایشان می­ورزیدند،اگر یک در میلیون هم احتمال خطر بود،قلبشانتکان می­خورد،به هر حال، تصمیم گرفتند وضوع را به امام بگویند.امام لبخندی زدند و گفتند: «بگویید من خودم باطل سحرم.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 70صفحه 11