مجله کودک 70 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 70 صفحه 14

داستان­های یک­قل،دوقل کاشکی برف گرم بود قصّۀ پنجاه و دوم طاهره ایبد همه جا سفیدِسفید بود.یک عالمه برف آمده بود؛کلی، زیادِزیاد.آن روزی که برف آمد،مدرسۀ آمادگی ما هم تعطیل شدو ما نرفتیم آمادگی،کلی کیف داشت.مامانی بزرگ هم آمده بود خانه ما.صبح که نرفتیم مدرسه،من ومحمدحسین می­خواستیم برویم برف بازی.هی مامانی گفت: «نمی­شه، نمی­شه،سرما می­خورین.» من گفتم: «قول می­دم سرما نخورم.محمدحسین تو هم به مامانی قول بده.» محمدحسین گفت: «منم قول می­دم.» مامانی گفت: «بی­خود.انگار با قول دادن، می­شه جلوی سرما خوردگی رو گرفت.» محمدحسین گفت: «من می­خوام برم.» مامانی باز دوباره گفت: «بی­خود.» من گفتم: «باخود،باخود.» مامانب بزرگ زذ زیر خنده. هی خندید و خندید. مامانی گفت: «مامان از چی می­خندین؟» مامانی بزرگ همان طور که می­خندید،گفت: «باخود دیگه یعنی چی؟» بعد هم گفت: «لباس گرم تنشون کن،کلاه هم بگذار سرشون،اگه دستکش هم بپوشن، فکر نکنم سرما بخورن... بگذار برن... خودت هم بچه بودی، همه­اش می­رفتی برف بازی. اگه منم حالش رو داشتم، می­رفتم.» آن وقت از پنجره حیاط را نگاه کرد، یک آهی کشید که من کلی دلم سوخت،بعد گفت: «آخی!یادش به خیر،چه آدم برفی­هایی درست می­کردیم.» یکدفعه­ای محمدحسین دوید طرف مامانی بزرگ و دستش را گرفت کشید و گفت: «بیا، مامانی بزرگ،بیا بریم تو حیاط آدم برفی درست کنیم،زود باش.» من هم یک دست دیگر مامانی بزرگ را گرفتم و گفتم: «آره بیا بریم.بیا بریم.» مامانی بزرگ خوش خنده باز خندید وگفت: «اِه،ولم کنید بچه­ها،دیگه از من گذشته.» من گفتم: «باید بیای.سه تایی با هم یک آدم برفی خوشگل درست می­کنیم.» دو تا دست مامانی بزرگ را کشیدیم. مامانی گفت: «اِه بچه­ها، مامان بزرگ رو ول کنید،این کارها چیه می­کنید؟ مامانی بزرگ که نمی­تونه بره تو سرما. مریض می­شه.» من دویدم و رفتم تو اتاق تا برای مامانی کلاه بیاورم. کلاه من و محمدحسین به کلۀ مامانی بزرگ نمی­خورد. برایش کوچک بود. از توی کمد، کلاه بابایی را آوردم و گفتم: «بیا مامانی بزرگ، کلاه بابایی رو سرت کن،بریم تو حیاط.» «بیا مامانی بزرگ،کلاه بابایی رو سرت کن،بریم تو حیاط.» مامانی بزرگ باز دوباره خندید.آن قدر خندید که دیگر نشست روی مبل و دلش را گرفت. من و محمدحسین هم خندیدیم. محمدحسین گفت: «مامانی بزرگ پاشو دیگه.» ولی مامانی بزرگ نمی­توانست بلند بشود، از بس می­خندید. خنده­اش که کم شد،گفت: «الهی قربون نوه­های گلم بشم،دوقلوهای خوشگلم، من دیگر پیر شدم،نمی­تونم بیام تو برف، پا درد می­گیرم. شما برید به جای منم بازی کنید.» بعد دیگر من و محمدحسین لباسِ زیاد پوشیدیم، کلاه هم پوشیدیم. دستکش هم دستمان کردیم و رفتیم توی حیاط. من از توی حیاط به پنجرۀ

مجلات دوست کودکانمجله کودک 70صفحه 14