مجله کودک 70 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 70 صفحه 25

با سر زدن آفتاب، کرکرۀ مغازه بالا رفت و خورشید خانم به همه صبح به خیر گفت. خودکار آبی هم از خواب برخاست، در حالی که از رویای شیرینش احساس شادی می­کرد. دیگر از آن اندوه سنگین خبری نبود. او با شجاعت می­خواست می­خواست که به آینده­ای خوش فکر کند. هنوز ساعتی از صبح نگذشته بود که دختری به مغازه لوازم­التحریر فروشی آمد و از فروشنده، خودکار آبی خواست. فروشنده بدون معطلی، نقره نشان اعلا و خودکار آبی معمولی را کنار هم روی پیشخوان گذاشت. نقره نشان، تاجش را با افتخار بالا گرفته بود و زیر نور چراغ مغازه بیش از پیش می­درخشید، ولی خودکار آبی معمولی هیجان­زده بود و داشت از حال می­رفت. مشتری هر دو قلم را به دقت وارسی کرد، سپس خودکار معمولی را برداشت وگفت: «همین خوب است،من یک خودکار آبی معمولی می­خواستم.» و او را در کیفش گذاشت. خودکار آبی معمولی فرصتی پیدا نکرد که با بقیۀ لوازم­التحریر قفسه­ها خداحافظی کند و حتی نشنید که نقره نشان خشمگین پشت سرش چه گفت. او خوشحال و بی­قرار، به همراه دختر برای همیشه از مغازۀ لوازم­التحریرفروشی بیرون رفت. دختر، صاحب بسیار خوبی برایش بود.وقتی او را به دست می­گرفت و شروع به نوشتن می­کرد، خودکار احساس آزامش می­کرد. هر روز دفترچۀ خاطرات دختر از جملاتی به رنگ جوهر آبی پر می­شد و خودکار آبی معمولی که رازدارِ ساکت تمام خاطرات صاحبش بود، از جملات خوب و صادقانۀ او لذّت می­بُرد. ولی زندگی همیشه به یک ترتیب نمی­گذرد.روزی از روزها،دختر با عجله خودکار را در جیب کتش گذاشته بود و از قضای روزگار جیب کت سوراخ داشت. سوراخی که خودکار آبی معمولی از آن رد شد و روی صندلی یک اتوبوس افتاد. هرچه خودکار بیچاره داد و فریاد کرد کسی صدایش را نشنید و او تنها و بدون صاحب ساعتها، روی صندلی ماند.تا این که پسر بچه­ای شیطان و بازیگوش پیدایش کرد و او را به دورن کیفش پرتاب کرد.کیف پسرک آن قدر شلوغ بود که خودکار احساس خستگی می­کرد، ولی چاره­ای نداشت. این زندگی جدید او بود. او در کیف، با کتاب و دفترهای پاره، مدادهای گاززده و کج و کوله و خط کش شکستۀ پسرک آشنا شد. همه­ی آنها از آزار و اذیت­های دائمی صاحبانشان در شکایت بودند. هنوز درد دلشان تمام نشده، درِ کیف باز شد و با یک حرکت، تمامی وسایلِ درون آن روی میز مدرسه پخش شد. خودکار آبی هنوز از شدت این ضربات، سرش گیج می­رفت که پسرک او را به دست گرفت و جلد کتابش را خط خطی کرد. از صدای نالۀ کتاب، دلِ خودکار به درد آمد. این شد که با تمام قدرت سعی کرد تا جلو جوهرش را بگیرد.پسرک به خودکار بیشتر فشار آورد تا بتواند با آن کتابش را خط بکشد و خودکار آبی که دیگر نفسش به شماره افتاده بود،نمی­خواست که کتاب خط خطی شود. عاقبت پسر بازیگوش حوصله­اش سر رفت و با حرکتی ناگهانی خودکار را به بیرون از مدرسه پرت کرد. در این پرتاب، خودکار،

مجلات دوست کودکانمجله کودک 70صفحه 25