مجله کودک 75 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 75 صفحه 15

این عمه خانم خیال می­کرد من هنوز نی­نی کوچولوام و می­خواست مرا گول بزند و وقتی که حواسم نیست یکدفعه­ای مرا قنداق کند، مثل همان دوران نی­نی بودنمان. برای همین به عمه خانم گفتم: «من نمی­خوام، من نمی­خوام قنداق بشم. دوست ندارم.» عمه خانم گفت: «واه، مگه تو بچه­ای که قنداقت کنم، تو دیگه مرد شدی. مردها رو که قنداق نمی­کنن.» وقتی عمه خانم این را گفت، من خوشحال شدم و دیگر جیغ و داد نکردم. یکی کمی هم خجالت کشیدم. عمه خانم گفت: «خوشت می­آد؟» سرم را تکان دادم. مامانی گفت: «تشکر کن.» گفتم: «دست شما درد نکنه.» عمه خانم لپ مرا بوس کرد. صورتش گرمِ گرمِ بود، نرم هم بود. بعد هم مرا ول کرد و قنداقم نکرد. ماشینی که عمه خانم به من داد، خیلی خوشگل بود، عقبی هم می­رفت. من دویدم و رفتم دم در اتاق خودم و محمد حسین و در زدم و گفتم: «محمد حسین! عمه خانم برای من ماشین آورده، دلت بسوزه.» یکدفعه محمد حسین را باز کرد و گفت: «کو؟» من ماشینم را به محمد حسین نشان دادم. محمد حسین دوید و رفت پیش عمه خانم و گفت: «ماشین من کو؟» عمه خانم گفت: «الان که بهت دادم، دستت بود؟» محمد حسین گفت: «نه خیر به من ندادی.» مامانی گفت: «اِه، قشنگ حرف بزن.» محمد حسین گفت: «من ماشین می­خوام زود باش.» محمد حسین دیگر می­خواست گریه کند، داد زد: «اِه، منم ماشین می­خوام.» مامانی گفت: «عیبه». عمه خانم گفت: «برو ببین کجا گذاشتیش؟ این یکی، مال اون قلِ دیگه­ته.» مامانی گفت: «ببخشید عمه خانم، اون یکی محمد مهدی بود، این محمد حسینه.» من هم آمدم پیش عمه خانم اینها. عمه خانم هی به ما دو تا نگاه کرد و هی گفت: «الله اکبر چقدر این دو تا شبیه همند. الله اکبر.... ماشاءا.... آدم تو کار خدا می­مونه..» بعد عمه خانم از توی کیفش یک ماشین دیگر درآورد و داد به محمد حسین. محمد حسین ماشینش را که گرفت، خندید وگفت: «عمه خانم شما خیلی هم ترسناک نیستید.» عمه خانم زد زیر خنده. خیلی بامزه می­خندید. وقتی می­خندید شانه­اش تکان می­خورد، شکمش هم تکان می­خورد و روی لپش هم سوراخ می­شد. آن وقت مامانی هم خندید، ما هم خندیدیم و با عمه خانم دوست شدیم.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 75صفحه 15