مجله کودک 75 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 75 صفحه 25

موش کوچولو دوباره غش غش خندید و گفت: «با هم که هستیم خیلی نیرومندیم.» امّا هنوز خنده­اش تمام نشده بود که گربۀ چاق و چله­ای از درخت پایین پرید و گفت: «میاو...» بعد دندان­های تیزش را به موش نشان داد و گفت: «بَه، چه غذای لذیذی! مدّتها که منتظرت هستم.» موش کوچولو گفت: «چی، منتظر من؟» و در یک چشم به هم زدن از خرطوم فیل بالا رفت و میان گوش­های بزرگ فیل نشست و به گربه گفت: «می­خواهی مرا بخوری؟» حالا تو را له می­کنم!» فیل هم فوری پایش را بلند کرد که روی گربه بگدازد. گربه از ترس پا به فرار گذاشت. موش کوچولو غش غش خندید و گفت: «با هم که هستیم خیلی شجاعیم.» سرانجام آنها به خانۀ مادربزرگ رسیدند. مادربزرگ از دیدن موش کوچولو خیلی خوشحال شد و گفت: «این همه راه را با کی آمدی، ننه جان؟» موش جواب داد: «با دوستم، مادربزرگ. در راه هم کارهای زیادی کردیم. یک پُل ساختیم وکامیونی را ازکوه بالا کشیدیم. امّا یک گربه می­خواست مرا بخورد.» مادربزرگ از ترس جیغی کشید و گفت: «ای وای! چند بار بگویم که تنها نباید به اینجا بیایی! چطور فرارکردی؟» موش جواب داد: «من از گربه فرارکنم؟ خواستم لگدش کنم، ترسید و فرار کرد.» مادربزرگ گفت: «چه موش شجاعی! بیا تو، برایت کلوچه­های خوشمزه پخته­ام.» موش کوچولو به فیل گفت: «منتظرم باش تا برگردم. برای تو هم کلوچه می­آوردم.» فیل گوش­هایش را تکان داد و حرفی نزد .امّا چیزی نگذشت که خسته شد و شروع به قدم زدن کرد. موش کوچولو از داخل لانه فریاد زد: «آهای، چرا این قدر راه می­روی؟ زمین می­لرزد.» فیل چیزی نگفت و ایستاد. عاقبت موش کوچولو برگشت و کلوچه­ای هم برای دوستش آورد. فیل گفت: «ای بابا، این است کلوچه؟ آن قدر کوچک است که نمی­شود، خورد.» موش گفت: «چه بی­حیا! اسب پیشکشی را که دندانش را نمی­شمرند.» کلوچه را خودش خورد. وقتی آنها بر می­گشتند، هیچ اتفّاقی نیفتاد. نه گربه­ای خواست موش را بخورد؛ نه کامیونی خواست از کوه بالا برود؛ و نه رودخانه­ای پُلی لازم داشت. آنها به لانه موش کوچولو رسیدند. حالا وقت خداحافظی بود. موش کوچولو گفت: «متأسفانه نمی­توانم تو را به خانه­ام دعوت کنم، تو خیلی بزرگ هستی.» فیل گفت: «خُب، تو هم خیلی کوچک هستی.» موش کوچولو ناراحت شد و گفت: «چی؟ من کوچکم؟ من بزرگترین موش خانواده هستم!» فیل گفت: «بسیار خوب، نمی­خواستم توهین کنم. حاضری باز هم با هم به گردش برویم؟ من که تنها نمی­دانم کجا بروم.» موش کوچولو جواب داد: «عیبی ندارد. هر وقت خواستی بیا دنبالم.» فیل گفت: «حتماً می­آیم.» موش کوچولو گفت: «باشد. چون با هم که باشیم کارهای زیادی می­توانیم بکنیم.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 75صفحه 25