مجله کودک 98 صفحه 28
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 98 صفحه 28

قصه دوست : قسمت اول نوشته پیر گریپاری ترجمه : سمیه نوروزی فراراز جهنم یکی بود، یکی نبود. شیطونک خوشگلی بود، قرمز قرمز، با دو تا شاخ سیاه و دو تا بال، عین بال خفاش. پدرش شیطون بزرگ سبزرنگی بود و مامانش یک شیطون سیاه. سهتایی با هم در جایی به نام جهنم زندگی میکردند که درست وسط زمین بود. جهنم مثل جایی که ما در آن زندگی میکنیم نبود؛ درست برعکس: هر چیزی که برای ما خوب است، در جهنم بد بود و هر چیزی که اینجا بد است، آنجا خیلی خوب بود. برای همین است که شیطونها موجودات بدجنسی هستند. در جهنم، بدجنسی خیلی کار خوبی است. ولی مشکل اینجا بود که شیطونک قصه ما، دوست داشت مهربان باشد، و این کارش خانواده شیطونها را خیلی ناامید کرد. هر شب وقتی از مدرسه برمیگشت، پدر میپرسید: ـ امروز چه کارهایی کردی؟ ـ رفتم مدرسه. ـ احمق مشقاتو نوشتی؟ ـ بله بابا ـ کودن! درساتو بلدی؟ ـ بله بابا ـ بدبخت! همکلاسیاتو کتک نزدی؟ ـ نه بابا ـ گلوله کاغذی پرت نکردی؟ ـ نه بابا ـ روی صندلی معلمتون پونز نذاشتی که بره تو پاش و عصبانی بشه؟ ـ نه بابا ـ پس چیکار کردی؟ ـ خوب دیکته نوشتم، دو تا مسئله حل کردم، به سوالهای تاریخ جواب دادم، جغرافی خواندم ... با شنیدن این جواب، بابا شیطون بیچاره دو تا شاخش را گرفت تو دستش. انگار که میخواست آنها را از جا بکند. ـ دیگه باید چیکار کنم تا یه بچه سر به راه داشته باشم؟ چه فداکاریهایی که من و مادرت نکردیم تا تو رو بدتربیت کنیم، برات الگوهای بدی نبودیم، که بودیم. چقدر سعی کردیم که از تو یه شیطون بدجنس بسازیم! ولی نه! به جای اینکه بقیه رو از راه به درکنه، آقا مسئله حل میکنه. آخرش چه؟ یه ذره فکر کن! میخوای چیکاره بشی؟ شیطونک جواب داد: من میخوام مهربون باشم.! مادرش با شنیدن این حرف زد زیر گریه، و پدرش تنبیهش کرد. اما کار از کار گذشته بود؛ شیطونک پایش را کرده بود تو یه کفس. آخر سر، پدر گفت: ـ بچه بیچاره من، دیگه هیچ امیدی به تو ندارم. منو بگو که میخواستم از تو شیطون با شخصیتی بسازم. ولی اینجوری که بوش مییاد، همچین چیزی امکان ندارد. این هفته بازم تو انشا نفر اول شدی! بنابراین تصمیم گرفتم از مدرسه درت بیارم و بذارمت شاگردی کنی. فردام میشی یه شیطون توسری خور که فقط زیر دیگها را گرم نگه میداره ... افتضاحه، خودت اینو خواستی! از فردای آن روز، شیطونک ما دیگر به مدرسه نرفت. پدرش او را به شوفاژخانه بزرگ مرکزی برد. کارش این بود که زیر دیگها را گرم نگه دارد. داخل هر کدام از این دیگها بیست نفر میجوشیدند. آدمهایی که در زندگیشان خیلی بدجنس بودند. اما آنجا هم شیطونک ما خوب کار نمیکرد. او با آدمهای بدبختی که محکوم به شکنجه بودند، دوست میشد. هر وقت میتوانست آتیش زیر دیگها را کم میکرد، تا خیلی داغ نباشند. با آنها حرف میزد؛ برایشان قصههای خندهدار تعریف میکرد. برای اینکه نظرشان را عوض کند، از آنها میپرسید: ـ شما برای چه اینجا هستین؟ هر کدام از آنها جوابی میدادند. مثلا میگفتند: ـ ما آدم کشتیم، دزدی کردیم، اینکارو کردیم، اونکارو کردیم ...

مجلات دوست کودکانمجله کودک 98صفحه 28