مجله کودک 113 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 113 صفحه 5

فضای پستو مثل روز روشن شده بود، اما نه چراغی داشت و نه آتشدانی. پس به خاطر چه بود؟ زن ترسید و زود به اتاق برگشت و به زید گفت: «آنجا... پستو از نور عجیبی روشن شده است.» زید اول به حرف او خندید. ولی بعد به اصرار او به پستو رفت، امّا ناگهان سر جایش خشکش زد. آن دو چیز عجیبی میدیدند. نور زیادی همة پستو را روشن کرده بود. آنها جلوتر که رفتند، دیدند آن نور از چادر فاطمه(س) برمیخیزد. زن با هیجان گفت: «خدای من! چه اتّفاقی افتاده است؟!» زید گفت: «آن چادر، چادر دختر محمد(ص) است. شاید معجزه است.» چیزی نگذشت که زید هشتاد نفر از اقوام یهودیاش را برای دیدن چادر نورانی به خانه دعوت کرد. آنها وقتی یکی یکی پا به پستو گذاشتند، دهانشان از تعجّب باز ماند و فریادشان به هوا برخاست. یکی از آنها گفت: «این معجزة بزرگی است!» دیگری گفت: «به معجزات پیامبرمان حضرت موسی(ع) شبیه است!» سومی که به همه جای چادر دست میکشید، آن را خوب بو کرد و تعجّبکنان رو به جمع گفت: «خدایا، چقدر عجیب است. یک چادر نورانی!» همة آنها یکی یکی بر چادر دست کشیدند. آن را بوییدند و هر یک جملهای دربارة آن به زبان راندند. چشمهای زن و همسرش زید، غرق در اشک شده بود. بوی خوشی در خانة آنها پرواز میکرد. زید احساس کرد فرشتههای خداوند هم میهمان خانةآنها شدهاند. برایش روز بزرگی بود. ناگهان پیرمردی که بزرگ قبیله آنها بود، دستة عصایش را در دست فشرد و گفت: «این یک معجزه است. معجزة پیامبر اسلام. ما باید قبول کنیم که اسلام دین بزرگ خداست.» زنان یهودی گریه کردند. بعد همگی آنها به طرف خانة پیامبر(ص) راه افتادند تا در حضور ایشان مسلمان بشوند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 113صفحه 5