مجله کودک 114 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 114 صفحه 25

شبنم گفت: «خیلی هم معنی میده، بچهمون میگه برو اون طرف.» گفتم: «برای چی برم اون طرف؟ این دیگه چه جور بچهای است؟» شبنم گفت: «با تو نیست که.» گفتم: «پس با کیه؟ اینجا که غیر از من و تو کسی نیست. اگه به من نمیگه، پس به تو میگه. اگه تو بری اون ورتر، که او هم میره اون ورتر!» شبنم خواست چیزی بگوید؛ ولی نتوانست یکدفعه گفت: «آخ دلم!» گفتم: «چی شد؟» شبنم دلش را گرفت و گفت:«آی! آی دلم! بدجوری داره لگد میزنه... فکر کنم عصبانیاش کردی، ... از دست تو عصبانی شده... اون وقت... افتا... افتاده به جون من.» «... آخ، آخ دلم!» با عصبانیت بلند شدم، گفتم: «اه؟! این بچة نیموجبی از حالا رو مادرش دست بلند میکنه؟ الان حسابش رو میرسم.» بچة نیموجبی هم داد و فریادی راه انداخته بود که نگو. هر چه هم میگفتم ساکت باش، اصلاً گوش نمیداد. مجبور شدم سرش داد بزنم. داد کشیدم: «ساکت باش بیتریبت!» ولی او اصلاً گوش نمیداد. معلوم بود بچّه فسقلی اصلاً از من حساب نمیبرد. شبنم هم همینطور به خودش میپیچید و هی میگفت: «آی دلم! آی دلم. یک کاری بکن محمدمهدی.» دوباره داد کشیدم: «مگه با تو نیستم بچّه؟» امّا یک ذره هم به حرف من گوش نمیداد و از حالا داشت جلوی من میایستاد. شبنم همینطور داشت مینالید. تصمیم گرفتم با مهربانی با او حرف بزنم، گفتم: «آفرین بچة خوب، مامانت رو اذیت نکن، اگه اذیت کنی مجبور میشم ببرمت دکتر تا آمپولت بزنه.» ولی این بچه انگار از آمپول هم نمیترسید؛ چون اصلاً محل نگذاشت. مجبور شدم ماشین بگیرم و شبنم را ببرم دکتر. توی ماشین که نشستیم، به بچّة وروجکمان گفتم: «بگذار بیای تو این دنیا، اون وقت من میدونم و تو. خودم درستت میکنم.» او ولی همینجور یک چیزهایی میگفت. اول فکر کردم که دارد به من حرف بد میزند، اما یادم افتاد که من و محمدحسین هم در دوران جنینی با هم دعوا میکردیم؛ اما چون هنوز به این دنیا نیامده بودیم، بلد نبودیم حرف بد بزنیم. ادامه دارد

مجلات دوست کودکانمجله کودک 114صفحه 25