
بهنام: «نمیشود ...»
مادر: «نه نمیشود! چرا همیشه من باید کوتاه بیایم؟»
بهنام: «به هر حال یک نفر باید کوتاه بیاید.»
مادر: «آن یک نفر باید پدرتان باشد!»
بهناز: «نمیشود...»
پدر: «نه نمیشود! چرا همیشه من باید...»
مادر: «نمیشود که نشود!»
پدر: «بفرمایید، ملاحظه نمودید، خودتان شنیدید؟»
بهنام: «خب او هم حق دارد.»
پدر: «بله میدانم، همه حق دارند جز من، هان؟!»
بهناز: «پدر قهر نکن. الان خودم برایت چای میآورم»
پدر: «من فقط چایی که مادرتان بریزد و با لبخند بیاورد میخورم.»
بهنام:«تا شما به پدر چای بدهید من میروم و برایتان مجله میخرم. پدر خسته است.»
مادر: «نمیخواهم، خسته است، هان؟ به جای چای این قبضهای آب و برق را بگیر و بهش بده تا خستگیاش حسابی درآید.»
بهنام: «اینجوری نمیشود.»
بهناز: «میگویی چه کار کنیم؟»
بهنام: «مقابله به مثل. میدانی یعنی چی؟ یعنی این که ما هم مثل آنها رفتار کنیم تا متوجه رفتار خودشان بشوند. مثلا مداد من پیش توست. من مدادم را میخواهم و تو آن را نمیدهی. حالا باید با صدای بلند جر و بحث کنیم...»
پدر: «چه خبرتان است؟ خانه را روی سرتان گذاشتهاید.»
بهنام: «مادر به بهناز بگویی مدادم را بدهد.»
بهناز: «پدر به او بگویید که مدادش دست من نیست. یعنی هست و نمیدهم.»
پدر: «مگر خودتان زبان ندارید که با هم حرف بزنید؟ بیا،این مداد.»
بهنام: «من فقط مداد خودم را میخواهم.»
پدر: «مداد که با مداد فرقی نمیکند... یعنی فرق میکند. در بعضی جاها و در برابر بعضی آدمها... راستش فرقی نمیکند!»
پدر: «سلام خانم، خسته نباشید. من که خیلی خستهام. بوی چاییات تا سر کوچه میآید. الان یک فنجای چای آی میچسبد، آی میچسبد.»
مادر:«تازه دم تازه دم است. راستی ببینم، برایم مجله گرفتی؟»
پدر: «آخ آخ، یادم رفت. از بس کار داشتم فراموش کردم. من کی اصلا چیزی یادم میماند. الان میروم و برایت میخرم.»
مادر: «نمیخواهد، عیبی ندارد. فعلا این چای را بخور و استراحت کن، یک ساعت دیگر.، اگر حوصله داشتی با بچّهها میرویم بیرون. هم قدم میزنیم و هم مجله میخریم.»
بهنام و بهناز: «کمک نمیخواهید، سخنگو احتیاج ندارید؟»
مادر: «مگر ما خودمان زبان نداریم!»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 114صفحه 13