ناگهان مگسی درشت از کنار پنجره بالای سر خلیفه به اتاق آمد. و زورکنان دور میوه ها گشت و بعد روی گونه راست منصور نشست. او مگس را با دست پر داد. مگس دوباره برگشت و روی دست او نشست.
منصور با ناراحتی مگس را دور کرد. مگس دوباره بازگشت. چند بار جلوی چشم های حیرت زده منصور چرخ زد و روی دماغش نشست.
منصور عصبانی شد و رو به امام گفت: «آخر به من بگو خداوند مگس را برای چه آفریده است؟»
امام سر بلند کرد و خیلی آرام گفت: «برای این که افراد جبار و متکبر را خوار کند!»
منصور مثل شعله سر کشی از جا کنده شد. نگاه تندی به غلام سیاه کنار دستش انداخت و زود از آنجا بیرون رفت.
شنوایی اش آنچنان گسترده نبود. اینها به یک سو آرزوی پریدن و تشنگی بی پایان به پرواز آنچنان بود که چشم های او را به پرندگان و آسمان خیره می کرد. عطشی که سرانجام انسان با اختراعات خود به بخشی از آن پاسخ گفت.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 128صفحه 7