مجله کودک 166 صفحه 40
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 166 صفحه 40

«خودکار لجباز» دیروز امتحان ریاضی داشتیم. شب قبلش آنقدر تمرین کرده بودم که هر چیزی را به صورت ریاضی و اعداد می گفتم. مثلاً اگر می خواستم. بگویم، مادر آب بدهید، می گفتم: 25CC به من آب بدهید. یا برای انداختن سفره می گفتم داداشی 1 متر از اینورو 50 سانتی متر از اینور سفره را بینداز. حسابی مختم داغ کرده بود. 10، 9، 8، 7، 6، 5،4،3،2،1. امتحان شروع شد رأس ساعت 9 باامیدواری کامل سر امتحان نشستم و مطمئن بودم بالاترین نمره را درکلاس خواهم گرفت.تا آمدم اسمم را بنویسم فهمیدم که خودکارم خراب است! هر کاری کردم اسمم را بنویسم نشد. می خواستم به خانم بگویم ولی هیچ فایده ای نداشت. زبانم هم مثل خودکارم بند آمده بود. خسته شدم چرا این شکلی شده بود ناگهان به فکرم رسید با مدادم بنویسم ولی تنها اشکالی که وجود داشت این بود که بعد از صحیح کردن برگه نمی توانستم اعتراض کنم تا خانم نمره ام را کم یا زیاد کند همین. تا آمدم بنویسم نوک مدادم شکست. اعصابم خراب شده بود. حسابی عصبانی شدم و به خاطر همین زدم و مدادم را به دو نیم کردم. دیگر نه مدادداشتم نه خودکار. حالا چه کار کنم؟ نمی دانستم چه کنم به برگه ام نگاه کردم جواب همۀ سؤالها را می دانستم ولی هیچ فایده ای نداشت. آخر سر زبانم باز شد و به خانم معلّم گفتم: خانم اجازه، خودکارم نمی نویسه، می شه یک خودکار به من بدهید؟ خانم بالا سرم آمد و خودکار را از دست من گرفت و روی چک نویس امتحان کرد خودکار نوشت خانم نگاهی کرد و گفت اینکه می نویسه از دست کارهای تو؛ بنویس الان وقت تمام می شه تو هم هیچی ننوشتیها؟ با خوشحالی خودکار را از خانم گرفتم تا آدم جواب سؤال اول را بدهم دیگرخودکارم نمی نوشت تعجب کردم دوباره به خانم گفتم. خانم دوباره خودکار را از من گرفت و امتحان کرد خودکار می نوشت خانم نگاهم کرد و گفت خانم بابایی مسخره بازی دیگر بس است بنویس خانم. دو سه بار این اتفاق افتاد ولی دفعه چهارم خانم معلّم آمد بالا سرم و گفت خانم بابایی چرا درس نخواندی؟ گفتم: باور کنید درس خوانده ام خانم گفت: ولی چرا نمی نویسی لابد بلد نیستی به خاطر همین بهانه ای جورکردی تا ننویسی. اشک در چشمانم حلقه زد هیچ نگفتم و با همان مداد شکسته شروع کردم به نوشتن خیلی افتضاح بود همه چیز را خرچنگ قورباغه نوشتم. مثلاً 6 را مثل 2 نوشتم 7 را 8 نوشتم و .. خیلی وضع بدی بود وقتی امتحان تمام شد برگه ام را دادم. پس فردا خانم سر کلاس نمره ها را خواند. زهرا 20 نازگل 19، سمانه و بالاخره خانم سارا بابایی 25/2! افتضاح است خانمم این چه نمره ای است؟از خجالت آب شدم برگه ام را گرفتم و مچاله کردم انداختم ته کیفم. سرامتحان بعدی یعنی جغرافی موضوع را با مادرم در میان گذاشتم مادرم هم از نمرۀ بد ریاضی برای من خودکار نوخرید فردا با خودکار نو و مغزی پر از اطلاعات سر امتحان رفتم قبل از امتحان، دم سطل زبالۀ سالن رفتم و خودکار کهنه ام را در آن انداختم و گفتم خداحافظ خودکار لجباز و شروع به نوشتن کردم. فردا خانم نمره ها را سر کلاس خواند و تنها 20 کلاس من بودم. از این به بعد با خودکار نوام که می نوشتم همۀ نمراتم بالای 18 می شد و من هم از دست آن خودکار لجباز خلاص شده بودم. فاطمه دلشاد. فاطمه عظیمیان 9 ساله از تهران مریم ثمنی 7 ساله از تهران سید آرش صداقت جو «دوستان دوست» · خرم آباد: نیلوفر رفیعی، رومینا 6 ساله · یزد: مرضیه جمالی نژاد · اراک: هانیه صفری · کاشمر: مصطفی زارع · بوشهر: طاهره شمسی (اهرام تنگستان) · قم: مریم عبّاسی 6 ساله، زینت عبّاسی 9 ساله · کاشان: محمّد رضا پویا (باورد) · ورامین: میاد و مهران پور محبّی · کرج: مریم محمّد زاده 12 ساله · تهران: شیوا کیوانی، حسین زاده، فاطمه پائیزی، علی رضوان، امیر حسین اقاسی، ناهید امین الهی لطیفه یک روز معلمی سر کلاس می آید و برای اینکه وقت کلاس گرفته نشود می گوید: همه غایب ها دست ها بالا. یک روز زن و شوهری با هم دعوا می کنند، به طوری که یک کلمه هم با هم صحبت نمی کردند. مرد در ورقه می نویسد: خانم فردا مرا ساعت 6 بیدا کن.مرد فردا ساعت 9 بیدار می شود و می بیند کنارش یک ورقه است که در رویش نوشته: پاشو مرد ساعت 6 است! چیستان 1) آن کدام حیوان است که اگر حرف اوّلش را برداریم، لنگ می شود؟ «پلنگ» 2) آن چیست که اگر بالا باشه خدا می شه پائین باشه جدا می شه؟ نقطه 3) آن چیست که در مزرعه سبز در مغازه ها سیاه و در آشپزخانه قرمز؟ چای 4) آن چیست که هم در مغازه و هم در منظومه شمسی است؟ مشتری «مناجات با خدا» با تو ای خدای مهربان می شود بهار را سرود می توان برای گل نوشت هم صدای رودخانه بود *** می توان برای گل نوشت رنگ آسمان چه آبی است در هوای گرم و دلنشین آسمان چه آفتابی است می شود برای او نوشت سبز باش و از خدا بگو با پرنده هم کلام باش گرم باش، گرم گفتگو *** ای خدای خوب مهربان دست کوچک مرا بگیر تا شود دلم پر از سرور ای بزرگ خوب دستگیر هانیه حکمی، 13 ساله از همدان *سرباز ارتش آلمان - جبهه استالینگراد- (سال 1943) آلمان ها برای تصرف شوروی (روسیه فعلی) با مشکل بزرگ سرما در این منطقه روبرو بودند. در نبرد استالینگراد که در خاک شوروی انجام شد، سربازان آلمانی مجبور بودند با چنین لباسی که گرمای بدن آنها را تأمین کند، ظاهر شوند. از 90 هزار سرباز آلمانی شرکت کننده در این نبرد، تنها 5000 نیرو جان سالم به در بردند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 166صفحه 40