ده دقیقه از شروع بازی گذشته و این مسابقه از شور و حال بینظیری (البته برای نیما) برخورداره. در یک لحظه حساس از بازی
وقتی که نیما حسابی هیجانی شده و کفریه از این که نتوانسته تا اون موقع گلی بزنه، عزمش جزم میشه و تصمیمش رو میگیره...
که توپ رو هرجوری هست وارد دروازه حریف
کنه. یک به یک بازیکنان حریف رو دریبل میزنه و پیش میره و ....
و پیش میره تا خود را مقابل
دروازه حریف میبینه. هیچ
چیز الان جز زدن گل معنایی
نداره و این فکر چنان نیرویی
داره و این هدف چنان والاست
که متوجه نیست اون کسی که
تو دروازه وایستاده بابابزرگه و
اسم اون دو تا چیز باریکی
هم که جلوشه ساق پاست.
نیما: «چیزیت شد؟»
بابابزرگ: «آآی ...!
نه جانم... وااخ...!
نه عمرم... اوه....!»
نیما: «زود خوب
بشین که بتونیم بقیه
بازی مونو بکنیم.»
اما مصدومیت بابابزرگ به
تعطیلی بازی منجر میشه.
نیما: «دردتون گرفت؟ ببخشین، حیف که این جوری شد.
تازه داغ شده بودم. اگه شما یه کم بیشتر مواظب
بودین الان این جوری نشده بود. شما که
دیدین من دارم اون جوری میام طرف
دروازه تون خب یه ذره مراعات منو
میکردین. حیف شد. چقدر زحمت
کشیده بودم. فقط یه شوت مانده بود.
همهی همهی زورم رو جمع کرده بودم
و میخواستم یه شوت این جوری...»
بابابزرگ: «آ آ خ خ خ ...! آخه تو رختخواب که جای فوتبال نیست. زدی درست همون جایی که قبلا زد بودی.آی پام..!»
قرمز خوشرنگر تره یا آبی؟ سبز یا صورتی؟پرتقالی یا ... به نظر شما. خوشرنگترین رنگ دینا ، رنگ دوستی نیست؟
نام خودرو: تیپ 82
نام کشور سازنده: ژاپن
تعداد خدمه: 8 نفر
وزن: 13500 کیلوگرم
نوع اسلحه: مسلسل 7 میلیمتری و 12 میلیمتری
موتور: ایسوز دیزلی
حداکثر سرعت: 100 کیلومتر در ساعت
مجلات دوست کودکانمجله کودک 187صفحه 12