قصّههای قهرمانی
داستان
رستم و اسفندیار محمد علی دهقانی
زواره با افراد خود وارد جنگ شد. افراد دو سپاه با هم درگیر شدند و جنگ دسته جمعی جای مبارزۀ تن
به تن را گرفت. عدّهای از سپاهیان ایران در همان دقایق اوّل به خاک هلاک افتادند. نوشآذر، پسر اسفندیار،
که اوضاع را به زیان سپاه خود میدید، شمشیر کشید و وارد میدان شد و در یک فرصت مناسب، «اَلوای»،
نیزهدار رستم را با ضربۀ شمشیر خود از پای درآورد. زواره، با دیدن این صحنه به خشم آمد و
به سوی نوشآذر تاخت و با نیزه او را به خاک انداخت. مهرنوش، فرزند دیگر
اسفندیار، چون مرگ برادر را دید، خونش به جوش آمد و به سوی فرامرز،
سردار دیگر سپاه زابل تاخت تا به تلافی او را بکشد. فرامرز با هوشیاری از خود
دفاع کرد و مهرنوش به هدف خود نرسید. در میانۀ درگیری، مهرنوش با
ضربهای از سر غفلت و بیخبری، اسب خود را از پای درآورد و چون بدون
اسب ماند، فرامرز از موقعیت استفاده کرد و با ضربهای کاری او را به هلاکت
رساند .در این حال، بهمن، پسر دیگر اسفندیار، با دیدن مرگ دو برادرش،
به وحشت افتاد و دوان دوان خود را به پدررساند و فریاد زد: «پدرجان! چه
نشستهای که دو پسرت نوشآذر و مهرنوش به دست سپاه زابلستان کشته
شدند!» اسفندیار از شنیدن این خبر سخت خشمگین شد و رستم را سرزنش
کرد و دشنام داد. رستم، که از این ماجرا به شدّت ناراحت شده بود، سوگند
خورد که: «من فرمان جنگ ندادهام و حملۀ این افراد با خودسری آغاز شده
است.» او حتّی برای نشان دادن راستی گفتار خود به اسفندیار گفت: «اگر
بخواهی، هم اکنون برادر و فرزندم را دست بسته به تو میسپارم. تو میتوانی
به تلافی خون آن دو شاهزاده ، این دو نفر را بکُشی!»
اسفندیار قبول نکرد و فقط برای آن که حریف را کوچک و خوار کند،
زهرخندی زد و گفت: «آیا فکر میکنی که خون مار با خون طاووس یکسان
است که از من میخواهی این دو نفر را به جبران خون فرزندانم بکشم؟!»
رستم پاسخی نداد و بهتر دید نمک به زخم اسفندیار نپاشد. لحظهای
بعد دوباره نبرد دو پهلوان آغاز شد. این بار تیر و کمانها را به کار انداختند،
و بدن یکدیگر را هدف تیرها ساختند. بعد از پرتاب چند تیر، اسفندیار خسته
شد و در حالی که از کار خود راضی به نظر نمیرسید، یکدفعه کمان بزرگی
را که برای شکار درندگان از آن استفاده میکرد، برداشت و با آن چند تیر
آتش پر به سوی رستم و رخش پرتاب کرد،که هر دوی آنها از کار افتادند و
نیروی جنگی خود را از دست دادند. رستم که خود را از دست رفته میدید،
رخش را رها کرد و لنگلنگان و افتان و خیزان خودش را به بالای تپه رساند.
در همین حال تمام صدای خودرا در گلو جمع کرد و به اسفندیار گفت: «امروز
نام خودرو: لینکس
نام کشور سازنده: امریکا
تعداد خدمه: سه نفر
وزن: 8700 کیلوگرم
نوع اسلحه: مسلسل 12 میلیمتری و 7 میلیمتری
موتور: دیترویت دیزل
حداکثر سرعت: 70 کیلومتر در ساعت
مجلات دوست کودکانمجله کودک 187صفحه 18