
بوی خدا
یک هالهای زیبا
دور زمین پیدا
هم چون لباسی نو
در دامن صحرا
هر رنگ شادابش
ساز صفا دارد
در قلب پر مهرش
بوی خدا دارد
در چشمهی پاکش
عکس سمن پیداست
در باغ سر سبزش
بوی چمن پیداست
هر بلبلی آن جا
یک سایه بان دارد
با شبنم و خورشید
او لاله میکارد
روی زمین هاله
شاداب و خندان است
با مریم و سوسن
در باغ و بستان است
محبوبه داودی کانون پروش فکری کودکان و نوجوانان سمیرم
مجید حق بین / 8 ساله/ از اهواز ساقی سرمدی/ کلاس اول/ از تهران مهدی غیاثی پور/ 6 ساله از اهواز مهرداد عنایتی/ 11 ساله از کاشان
((بهترین روز زندگی من))
ساناز! ساناز! بلند شو! میخواهیم برویم خانهی عمه ایران! لطفاً از این جمله تعجّب نکنید بلکه این جمله صدای گوشنوازی بود که صبح کلّهی سحر به وسیله مامان در فضای اتاق طنین میانداخت. قرار بود. برویم خانهی عمه ایران. من هم خیلی خوشحال بودم ولی خوابم میآمد. به هر جان کندنی بود از تخت خواب بلند شدم دست و صورتم را شستم. موهایم را شانه کردم و صبحانهام را هم خوردم. فکر میکنم بعد از نیم ساعت یا یک ساعت بود که مامان گفت: ((بچّهها، بروید کم کم حاضر شوید.))
الان در خانهی عمه ایران هستیم. من می دانستم که رفتن به خانهی عمه مساوی است با جمع شدن تمام اهل فامیل. به خاطر همین هم روزی نبود که ما به خانهی عمه برویم و به ما بد بگذرد. آرمین و آرمان و امیر حسین، پسرهای شر فامیل و همبازیهای من هم آنجا بودند. بعد از خوردن نهار تصمیم گرفتیم برویم به کتابخانهای که نزدیک خانهی عمه ایران بود و کتابهایی را هم خریداری کنیم بعد از اینکه خرید کتاب تمام شد. در بیرون کتابخانه ناگهان چشمم به دکهی روزنامه فروشی افتاد اتفاقاً روز سه شنبه بود و دقیقاً همان روز مجلهی دوست کودکان توزیع میشد. دوان دوان به سمت روزنامهفروشی رفتم. واقعاً شانس آوردم چون فقط یکی از مجله مانده بود. در ماشین نشسته بودیم و من داشتم مجله را ورق می زدم که ناگهان دیدم در صفحه ی یکی مانده به آخر مجله نوشته شده بود: ((از دفترچه خاطرات یک دانش آموز)) در پایین مطلب هم اسم من نوشته شده بود. چنان جیغی زدم که پردهی گوش همه پاره شده!
خلاصه، آن روز همه از عصر تا شب مجله به دست مطلب مرا برای همدیگر میخواندند و تشویقم میکردند. خودم که داشتم از خوشحالی بال در میآوردم. راستی! آرمین و آرمان که گفتم از پسرهای شر فامیل هستند هم برای اولین بار دست از سر فوتبال و کامپیوتر و ... برداشتند و مرتّب از من راهنمایی میگرفتند و در مورد مجله تحقیقات لازم را انجام میدادند. خلاصه باید بگویم که آن روز یکی از بهترین و به یاد ماندنیترین روزهای زندگی من بود. فقط شانس آوردم که یک دفعه صفحهی یکی مانده به آخر مجله را باز نکردم و گرنه ...
ساناز نیک بین/ ازتهران
در حالی که شرک و دوستانش در سرداب زندانی بودند، شرک، پینوکیو و بقیه قهرمانان قصهها را صدا زد که از بالا به آنها نگاه میکردند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 207صفحه 3