مجله کودک 207 صفحه 3
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 207 صفحه 3

بوی خدا یک هاله­ای زیبا دور زمین پیدا هم چون لباسی نو در دامن صحرا هر رنگ شادابش ساز صفا دارد در قلب پر مهرش بوی خدا دارد در چشمه­ی پاکش عکس سمن پیداست در باغ سر سبزش بوی چمن پیداست هر بلبلی آن جا یک سایه بان دارد با شبنم و خورشید او لاله می­کارد روی زمین هاله شاداب و خندان است با مریم و سوسن در باغ و بستان است محبوبه داودی کانون پروش فکری کودکان و نوجوانان سمیرم مجید حق بین / 8 ساله/ از اهواز ساقی سرمدی/ کلاس اول/ از تهران مهدی غیاثی پور/ 6 ساله از اهواز مهرداد عنایتی/ 11 ساله از کاشان ((بهترین روز زندگی من)) ساناز! ساناز! بلند شو! می­خواهیم برویم خانه­ی عمه ایران! لطفاً از این جمله تعجّب نکنید بلکه این جمله صدای گوشنوازی بود که صبح کلّه­ی سحر به وسیله مامان در فضای اتاق طنین می­انداخت. قرار بود. برویم خانه­ی عمه ایران. من هم خیلی خوشحال بودم ولی خوابم می­آمد. به هر جان کندنی بود از تخت خواب بلند شدم دست و صورتم را شستم. موهایم را شانه کردم و صبحانه­ام را هم خوردم. فکر می­کنم بعد از نیم ساعت یا یک ساعت بود که مامان گفت: ((بچّه­ها، بروید کم کم حاضر شوید.)) الان در خانه­ی عمه ایران هستیم. من می دانستم که رفتن به خانه­ی عمه مساوی است با جمع شدن تمام اهل فامیل. به خاطر همین هم روزی نبود که ما به خانه­ی عمه برویم و به ما بد بگذرد. آرمین و آرمان و امیر حسین، پسرهای شر فامیل و همبازی­های من هم آنجا بودند. بعد از خوردن نهار تصمیم گرفتیم برویم به کتابخانه­ای که نزدیک خانه­ی عمه ایران بود و کتاب­هایی را هم خریداری کنیم بعد از اینکه خرید کتاب تمام شد. در بیرون کتابخانه ناگهان چشمم به دکه­ی روزنامه فروشی افتاد اتفاقاً روز سه شنبه بود و دقیقاً همان روز مجله­ی دوست کودکان توزیع می­شد. دوان دوان به سمت روزنامه­فروشی رفتم. واقعاً شانس آوردم چون فقط یکی از مجله مانده بود. در ماشین نشسته بودیم و من داشتم مجله را ورق می زدم که ناگهان دیدم در صفحه ی یکی مانده به آخر مجله نوشته شده بود: ((از دفترچه خاطرات یک دانش آموز)) در پایین مطلب هم اسم من نوشته شده بود. چنان جیغی زدم که پرده­ی گوش همه پاره شده! خلاصه، آن روز همه از عصر تا شب مجله به دست مطلب مرا برای همدیگر می­خواندند و تشویقم می­کردند. خودم که داشتم از خوشحالی بال در می­آوردم. راستی! آرمین و آرمان که گفتم از پسرهای شر فامیل هستند هم برای اولین بار دست از سر فوتبال و کامپیوتر و ... برداشتند و مرتّب از من راهنمایی می­گرفتند و در مورد مجله تحقیقات لازم را انجام می­دادند. خلاصه باید بگویم که آن روز یکی از بهترین و به یاد ماندنی­ترین روزهای زندگی من بود. فقط شانس آوردم که یک دفعه صفحه­ی یکی مانده به آخر مجله را باز نکردم و گرنه ... ساناز نیک بین/ ازتهران در حالی که شرک و دوستانش در سرداب زندانی بودند، شرک، پینوکیو و بقیه قهرمانان قصه­ها را صدا زد که از بالا به آنها نگاه می­کردند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 207صفحه 3