
آدمها بیشتر ترسیدند. پیرمرد را بلند کردند، او را انداختند توی دریا. پیرمرد دوباره نیلبک زد. زمین دهان باز کرد. آبها را خورد. پیرمرد روی خشکی ایستاد. آدمها فرار کردند. جیغ زدند. رفتند توی خانههایشان درها را محکم بستند. اما زود بیرون آمدند. فکر کردند. چالۀ بزرگی کندند. پیرمرد را انداختند توی چاله، روی پیرمرد خاک ریختند. پیرمرد نیلبک زد. خاکها کنار رفتند. پیرمرد بلند شد. آدمها که حسابی ترسیده بودند، پیرمرد را محکم بستند و به آسمان انداختند، باد پیرمرد را با خودش برد، پیرمرد به زمین آمد. آدمها حمله کردند به پیرمرد او را زدند. نیلبک پیرمرد را شکستند، آنرا خُرد کردند. خردههایش را ریختند توی دریا. آب نیلبک شکسته را با خودش برد. آدمها به پیرمرد نگاه کردند. پیرمرد نشست روی زمین. به آسمان نگاه کرد. صدای نیلبک بلند شد. پیرمرد بلند شد. دستهایش را به طرف آسمان گرفت. دراز شد، دراز شد دراز شد. رنگ خاک شد، دراز شد. پر از صدا شد. پیرمرد نیلبک شد. بعد صدای نیلبک شد. آواز نیلبک شد. آسمان ترک خورد. شکست. تکههای گلیاش ریختند زمین. زمین شکاف خورد. تکه تکه شد. خانهها، درختها، آدمها ترک خوردند. شکستند، خُرد شدند و ذره ذره توی هوا معلق شدند. صدای نیلبک هنوز به گوش میرسید.
----
و در ورودی قلعه را باز میکند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 207صفحه 31