
((نی لبک))
عباس قدیر محسنی
آدمها روی زمین با هم بودند و تنها، تنهای تنها، یک روز پیرمردی آمد روی زمین. کنار آدمها یک خانۀ گلی ساخت و رفت توی آن. بعد با گل کاسه، کوزه، لیوان، آدمک و نی لبکها گلی ساخت. آنها را آورد بین آدمها، آدمها ساخته های او را خریدند. میز، صندلی، در، پنجره، دیوار و ... کم کم همۀ خانهها و وسایل آنها گلی شدند. تا اینکه یک روز وقتی پیرمرد با وسایل تازه به میان آدمها آمد، پایش رفت توی یک چاله و شکست. پای پیرمرد گلی بود. آدمها با تعجب به پای گلی پیرمرد نگاه کردند و از ترس فرار کردند. پیرمرد هم به آرامی پای گلی خودش را برداشت و لنگان لنگان با یک پا دور شد. پیرمرد رفت توی خانهای و دیگر بیرون نیامد و فقط صدای یک نیلبک گِلی از توی خانهاش به گوش میرسید.
روزها گذشت و پیرمرد از خانهاش بیرون نیامد. زمین گرم شد. باران نیامد. همه جا خشک شد. آدمها دور هم جمع شدند. با هم صحبت کردند. گفتند پیرمرد جادوگر است. زمین را طلسم کرده است. باید او را بسوزانیم تا باران دوباره برگردد. آتش بزرگی درست کردند. پیرمرد را با زور از خانهاش بیرون آوردند و او را انداختند توی آتش، پیرمرد توی آتش نیلبک زد، آتش خاموش شد.
-----
شرک خود را به درون قلعه میکشاند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 207صفحه 30