
دیگر ظهر شده بود اما هنوز از مادر خبری نبود. یک
لنگه از جورابها سرش را از توی آشپزخانه بیرون آورد
و دید که مادر توی رختخواب دراز کشیده و مدام
سرفه و عطسه میکند و اصلاً حالش خوب نیست.
لنگهی جوراب خودش را به سبد لباسها رساند و
گفت: «مادر دختر مریض است و فکر نکنم امروز
بتواند ما را بشوید.» لباسها همگی ناراحت شدند.
اما چند دقیقه بعد دختر به داخل آشپزخانه
آمد و میخواست لباسها را داخل ماشین
لباسشویی بریزد که مادرش با صدای
آرام و ضعیفی گفت: «اول باید لباسهای
سفید را از لباسهای رنگی جدا کنی و
لباسهایی را که لکه دارد،لکههایشان را پاک کنی.» اما
دختر بلد نبود چگونه لکهها را پاک کند.
مادرش یکی یکی پاک کردن لکهها را
به دختر یاد داد و دختر تا آن روز
بعد از ظهر مشغول پاک کردن
لکهها بود. دختر خیلی خسته شده
بود و وقتی لباسها را داخل ماشین
لباسشویی انداخت رفت دراز کشید
و از شدت خستگی خوابش برد. وقتی
بیدار شد شستن لباسها تمام شده
بود و پدر از سر کار آمده و لباسها
را روی پشت بام پهن کرده بود. دختر
با خودش فکر کرد که من چقدر راحت
لباسهایم را کثیف میکنم و مادرم چقدر
برای تمیز کردن آنها زحمت میکشد. دختر تصمیم
گرفت بیشتر از این مواظب لباسهایش باشد و لکهها را با لباسهایش پاک نکند.
گارفیلد میگوید که قصد دارد
اودی را نجات دهد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 268صفحه 10