فرهاد حسنزاه
در روزگاری که هنوز پنجشنبه و
جمعه اختراع نشده بود
در زمانهای خیلی خیلی قدیم که هنوز پنجشنبه
و جمعه اختراع نشده بود، مردی به چهارشنبه بازار
رفت تا خرش را بفروشد. او مثل خرش آدم خوبی
بود. هم ساده بود، هم مهربان، هم بیکلک، اصلاً هم
دلش نمیخواست که عصای دستش، یعنی خرش،
را بفروشد. از بس که بچههایش نق زده بودند و
از او تلویزیون خواسته بودند، راضی شده بود که
عصای دستش، یعنی خرش، را بفروشد و با پول آن
تلویزیون رنگی بخرد.
صبح روز چهارشنبه، هنوز خورشید سرنزده
بود که از روستایشان راه افتاد و ساعتی بعد در
بازار بود. خر خبر نداشت که قرار است چه اتفاقی
بیفتد. وقتی دو- سه نفری آمدند و دستی به سر
و گردنش کشیدند و قیمتش را پرسیدند، تازه
فهمید که صاحبش چه خیالی دارد. اما هیچکس او
را نمیخرید، چون سند نداشت و مشتریها فکر
میکردند شاید مال دزدی باشد. تا این که مردی
پا کوتاه و سبیل جارویی، سرو کلهاش پیدا شد و
جان و دوستش نیز دیر به ایستگاه
میرسند. قطار حامل اودی حرکت
کرده است.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 268صفحه 31