
قصه ی پلنگ سفید
سید مهدی شجاعی
پلنگها خشمگین و عصبانی فریاد زدند : "نه ، این کار را نکن!"
یکی گفت :"اینکار باعث شرمندگی پلنگها می شود ."
آن یکی گفت : "پس غیرت پلنگی کجا رفته است؟"
سومی گفت : "آدمها همیشه با پلنگها دشمن هستند ."
پلنگی که پیرتز از همه بود ، گفت : "تا به حال هیچ آدمی به پلنگها مهربانی نکرده است ."
پلنگ دیگری گفت : "خیلی از پلنگها به دست آدمها کشته شده اند . اما هیچ پلنگی خودش را تسلیم آدمها نکرده است ."
یکی دیگر از پلنگها به پلنگ سفید گفت : "چیزی نمی گذرد که کشته می شود اما با خفت و خواری"
یکی گفت : "اگر آدمها بلایی سرت آوردند ، توقع نداشته باش به تو کمک کنیم . همه ی ما مخالف این کار هستیم ."
پلنگ سفید ، همه این حرفها را شنید ، از جا بلند شد و آرام آرام قدم زد . به یک یک پلنگها نگاه کرد و گفت : "آنچه که گفتم فقط برای این بود که شما هم بدانید می خواهم چه کار بکنم ، نمی خواستم بگویید این کار را بکنم یا نه . من دیگر از وحشی گری خسته شده ام و می خواهم بقیه عمر در آرامش زندگی کنم . دلم نمی خواهد از صبح تا شب به جان جانوران دیگر بیفتم ودل ضعیف
C مثل Colour (رنگ) :
دنیای بدونرنگ ، دنیایی سرد و بی روح است وبه دشواری ممکناست انسان در چنین دنیایی زندگی کند نور قابل دیدن از خورشید منتشر می شود و خود شامل هفت رنگ است که توسط وسیله ای به نام منشور می توان آن ها را دید .
مجلات دوست کودکانمجله کودک 288صفحه 31