مجله کودک 289 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 289 صفحه 9

گفتم : " امروز صبح ، هر چی صدام کردی ، برای نماز بیدار نشدم ." عمّه زهرا گفت : "پس بیدار بودی!" گفتم : "آره ، لی خودمو به خواب زده بودم . آخر خیلی سخت بود که آن موقع صبح ، رختخواب گرم و راحت را رها کنم و وضو بگیرم!" عمّه زهرا چیزی نگفت . من ادامه دادم . "راستی ، صبح ها که برای نماز بیدار نمی شوم . آقا جون چیزی نمی گوید؟ از دستم ناراحت نمی شود؟" عمّه زهرا گفت : "آقا جون خیلی دلش می خواهد تو نمازهایت را درست و اول وقت بخوانی .ولی چون هنوز به سنّ تکلیف نرسیده ای . به من سفارش می کند زیاد سخت نگیرم ." توی دلم خیلی خوشحال شدم ، ولی به رویم نیاوردم و گفتم :" : من هم دلم می خواهد همیشه نمازم را سر وقت بخوانم . ولی خیلی سخت است عمّه جون! من نمی دانم آقاجون که پیر و حال ندار هم هست .چه جوری صبح ها برای نماز از خواب بیدار می شود!" عمّه زهرا نگاهی به من کرد .و گفت : "فکر می کنی کسی آقا جون را از خواب بیدار می کند؟ تو نمی دانی که آقا جون سال هاست که نماز شبش ترک نشده؟" پرسیدم : "نماز شب؟" گفت :" بله ، آقا جون هر شب دو سه ساعت قبل ازاذان صبح بیدار است . هم برای نماز شب و هم برای خواندن قرآن ." تازه یادم آمد که بعضی وقتها نصفه های شب ، آقا جون می آمد و لحافم را رویم می کشید و من توی خواب و بیداری تعجب می کردم که چرا پدر بزرگ بیدار است . احساس کردم که هنوز خوب خوب پدر بزرگم را نمی شناسم . تازه داشتم می فهمیدم که چرا مردم این همه او را دوست دارند و حتی دستش را می بوسند/ ازدور ، پدر بزرگ را دیدم که عصا به دست از در قستم مردانه وارد مسجد می شد و مردم هم دورش حلقه می زدند . احساس کردم که چقدر بیشتر دوستش دارم . اشک توی چشمهایم پر شد و با عمّه زهرا از در قسمت زنانه وارد مسجد شدیم . کمونیست ها می گویند که در حکومت های سرمایه داری ، عده ی کمی از مردم مالک کارخانه ها هستند و بخش زیادی به عنوان کارگر ، در فقر به سر می برند .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 289صفحه 9