
مامانم، قایم باشک خیلی دوست داشت . یک روز من و او داشتیم قایم باشک بازی میکردیم که یک مرتبه صدای در بلند شد. مامان در را باز کرد. یک پری کوچولو بود، با یک تاج برفی روی سرش. نمیدانم پری کوچولو به مامانم چه گفت که او به من نگاهی کرد و با خوشحالی خندید. پری کوچولو هم خندید. بعد، یک تاج کوچک، مثل مال خودش، روی سر مامانم گذاشت و رفت. از همان موقع بود که مامانم شد یک پری. یک پری خیلی مهربان و قشنگ، با یک تاج برفی روی سرش. از همان روز که مامان من پری شد، کارهایی عجیب و غریب انجام میداد. غذاهایش شده بود میوه و سبزی . خوابش هم خیلی کم شده بود. بیشتر وقتها توی خانه نبود. وقتی هم که بود، همهاش یا با تلفن حرف میزد، یا از پنجره به بیرون خیره میشد. به خاطر همین چند بار بابا با او دعوا کرد، اما مامان فقط اشک میریخت و هیچی نمیگفت.
پریها بلد نیستند لالایی بخوانند
محمد کاظم مزینانی
موضوع تمبر: چهره شخصیت فرانسوی
قیمت: 30 واحد
سال انتشار: 1941
مجلات دوست کودکانمجله کودک 392صفحه 32