اول آبان ماه سال ۵۶ بود. خبری دهان به دهان میان کوچه پس کوچه های نجف تکثیر می شد. خبر این بود: پسر حاج آقا روح الله از دنیا رفته است. وجودش را تاب نیاورده بودند و او را به شهادت رسانده بودند.
امام قبل از هر چیز نظرشان متوجه بعد معنوی قضیه شد و دستور انتقال ایشان را صادر کردند.
امام حاضر نبودند کلمۀ على یا محمد در زیر پایشان قرار بگیرد؛ گرچه اسم حضرت رسول(ص) یا حضرت على(ع) نباشد.
امام درس رسائل مى گفت، آقاى گلپایگانى کفایه، آقا سید احمد خوانسارى مکاسب و آقا سید محمد داماد رسائل تدریس مى کرد.
معمولاً رسم بر این بود که طلاب پشت سر علما حرکت می کردند، ولی امام خوششان نمی آمد.
حالا که آن خاطرات به یادم می آید خدا را سپاس می گویم که ما را نصرت داد.
مرحوم آیت الله اشراقی به امام گفتند این خانه را رنگی بزنید و درست کنید. امام فرمودند: «من از بیت المال نمی توانم خرج کنم.»
ایشان سر ساعت هشت و دو سه دقیقه زنگ می زدند و ما برای گزارش کارها و انجام وظایفی که داشتیم خدمتشان می رسیدیم.
به گل پژمرده ای اشاره کرده و گفتند: «این هم منم.»
می دیدم که این آقا مصطفی همیشه با یک سید خیلی باوقار و سنگین و متین به مدرسه می آید.
امام رأس ساعت دو نیمه شب جهت اقامه نماز شب، از خواب بر می خواستند.
وضع بیرونی منزلشان در کربلا طوری بود که من نمی توانستم داخل بروم،گاهی مطالبم را روی کاغذی می نوشتم و می دادم.
وقتی امام از منزل بیرون آمدند طلبه ها در خدمت ایشان و همراهشان حرکت کردند.
مرسوم بود که بزرگان نجف هرکدام یک منزل در کوفه و نزدیک شط فرات داشتند.
گفتم آقا شما اینجا نشسته اید و می خواهید مطالعه کنید و بنویسید، یک کولر شاید کفایت همه منزل را بکند.
خانۀ خود ایشان در کوچه پس کوچه بود و رفت و آمد مشکل بود.
ایشان خیلی قاطعانه در مقابل این فاجعه بزرگ و مصیبت کمرشکن ایستادگی کردند و در برنامه درس و نماز و مطالعاتشان کوچکترین تغییری به وجود نیامد.
امام هر کاری را روی همان زمانبندی و تنظیم خاص انجام می دادند.
پیرمردی به امام عرض کرد من دوتا از فرزندانم شهید و مفقودالاثر شده اند اجازه بفرمایید خودم هم بروم به جبهه.
کلیه حقوق برای موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س) محفوظ است.