مجله کودک 379 صفحه 3
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 379 صفحه 3

روز معلم شبی در خواب ناز بودم که آمد مرغ حقی در اطاقم چنان چه چه می کرد و می خواند شنیدی دخترم حرف محمد که هر که بر تو آموزد کلامی چنان باشد که از بند رهایاند غلامی هراسان پریدم من از جا به خود گفتم شنیدی پند او ای شبنما چه مقداری بود حق معلم ها بر دوش ما در طی این سالها بریزم من به پای او تمام این اقاقیها ولی پرپر شدند و نماند عطر و بوئی کم ز آنها به خود گفتم بیارم من تمام رودها را ولی آنها برند تمام این معلم ها به خود گفتم بیارم من تمام کوهها را ولی خاکی کند آنها لباس این معلم ها به خود گفتم که من گویم شعری که از قلبم شود جاری بماند بر دل و قلب او تا کی باقی باد عمری شبنم صالح محمدزاده 8 ساله از تهران علیرضا صحراپور 10 ساله از رشت مهدی پاسیار از قم شاهین زرین بخت از کهریزک محمدجواد قنبری از ورامین فرشته ی کوچک شب بود. ستاره ها محو زیبایی فرشته ها شدند. فرشته ی پیر با دسته جادویی خود پروانه ها را دور خود جمع می کرد تا آن ها راه زندگی را به کوچک ترین فرشته بیاموزند. فرشته ی کوچک مشغول تاب سواری بود که پری دریایی از آب بیرون پرید و به او گفت: تو گنج بزرگی داری باید آن را پیدا کنی و داخل آب پرید. فرشته ی کوچک به دور و برش نگاه کرد. اما گنجی را ندید فرشته های یخی کوچک دورش جمع شده بودند. اسب های گهواره ای که مانند پروانه بودند می خواستند به او حرفی بزنند. پروانه هایی که اگر در کنار هم قرار می گرفتند شبیه 1 کیک بزرگ می شدند می خواستندراه را به او نشان دهند. او به سمت گل های رز و داوودی و شیپوری و شب بو رفت. پرنده ای رادید که وردی می خواند نام آن پرنده ققنوس بود او داشت در میان گل ها آتش می رفت و در همان لحظات از بین رفت. تنها باقی مانده ی او یک بچه ققنوس بود. فرشته او را برداشت و به طرف گل ها رفت گل ها برای او آواز شب نقره ای را خواندند و بعد از مدتی از آن جا رفت. در آن جا دید که ماه دارد مشق آسمان را خط می زند و با دسته ی جادویی خود به او نمره می دهد. آرام آرام به تابلویی نزدیک می شود که روی آن نوشته بود سرزمین رویاها او به طرف سرزمین رویاها حرکت کرد آرزوهایش را به فرشته ی جوانی گفت و ناگهان پدر و مادرش همراه با خواهران و برادرانش جلوی او سبز شدند. حالا دیگر فرشته ی کوچک به ارزویش رسیده بود چون همراه با فرشته های کوچک دیگر بازی می کرد و فهمید که تنها گنج بزرگ جهان خداوند است. مریم پارسا از تهران پسر بازیگوش یکی بود یکی نبود. روزی پسربچه ای بود به نام سامان. او خیلی بازی گوش بود .هر کاری که مادر یا پدرش به او می گفتند گوش نمی داد و کار خودش را انجام می داد. بعضی وقت ها هم چیزی را می شکست یا بدون اجازه به چیزی دست می زد. از دست سامان همه اعتراض داشتند. سامان یک فکری به سرش زد که امروز کارگرشان به خانه ی آن ها می آید. پس یک گلدان بر می دارد و روی سر کارگرشان می زند. همین کار را انجام داد و گلدان را روی سرش زد. مادر سامان هم توی آشپزخانه بود. ناگهان صدای آهی شنید. دوید سمت اتاق سامان و دید سر کارگرشان شکسته و سامان دارد می خندد.مادر او سریع به پدر سامان زنگ زد و همه چیز را برای او تعریف کرد. پدرش هم سریع به خانه آمد تا کارگرشان را به بیمارستان بردند. همه نگران بودند که جواب خانواده اش را چی بدهند. آن ها به بیمارستان رسیدند. دکترها عمل سختی روی او انجام دادند. سامان خیلی ناراحت بود و گریه می کرد. مادر و پدرش هم سامان را دعوا می کردند. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و گفت: حال او خطرناک است و احتمال دارد از دنیا برود. همه دوباره ناراحت شدند. و این دست و اون دست می کردند. همه در انتظار لحظه ی خوبی بودند. در این فاصله دکتر او را معاینه کرد و گفت: دعا کنید فقط دعا. همه شروع به دعا کردند. مادر و پدر او گفتند: اگر بلایی سر او بیاید ما می دانیم و تو . و دوباره شروع به سرزنش کردن سامان شدند. بعد از یک ماه بستری شدن در بیمارستان حال کارگرشان بهتر شد و دوباره به سر کارش برگشت. سامان هم متوجه شد که بازی گوشی نکند و حرف مادر و پدرش را گوش کند تا اتفاقی نیفتد. سامان هم خوش حال شد چون دیگر مردم به او اعتراضی نداشتند مادر و پدر او هم برای سامان هدیه گرفتند چون دیگر سامان فهمید که نباید بازی گوشی کند. رویا همدانی ده ساله از تهران تمبرهای کانادا موضوع تمبر: چهره شخصیت قیمت : ندارد سال انتشار: 1860 میلادی

مجلات دوست کودکانمجله کودک 379صفحه 3