مامان گفت: هر کسی توی آسمان یک ستاره دارد.
گفتم: یعنی من هم ستاره دارم؟
گفت: بله: هم یک ستاره داری. بابا هم یک ستاره دارد.
گفتم: از اینها کم نمیشود؟ مریض نمیشوند؟ پیر نمیشوند؟ کمنور نمیشوند؟ هان؟ هان؟ مامان؟ وای نمیشود شمرد!
مامان گفت: چرا، هم مریض میشوند؛ هم کمنور و هم کم میشوند؛ مثل آدمها، مثل وقتی که چشمهایشان را برای همیشه میبندند. مثل وقتی که توی آسمان چرخ میزنند. مثل وقتی که به ابرها میرسند و از ابرها هم بالا میروند.
گفتم: وای! چهخوب؛ ابرسواری چه مزهای میدهد! بهبه!
شب، صدای چیک چیک میآمد. مادرم داشت برایم قصّه میگفت.
گفتم: مامان چرا باران میبارد؟
گفت: آسمان دلش گرفته است.
گفتم: میدانم چرا دلش گرفته است؛ حتماً یکی از ستارههایش افتاده است.
مامان گفت: خوب بگو ببینم کدام ستاره؟
گفتم: ستارهی دوست بابا!
مامان به آسمان نگاه کرد و گفت: بله پسرم بابا و آن دوستش با هم توی جبهه بودند.
گفتم: مامان! حالا که ستارهاش افتاده زمین؛ آسمان چه کار باید بکند؟
مامان گفت: خدا به فرشتهها میگوید پرواز کنند. بروند زمین. دوست بابا را با خودشان به آسمان بیاورند.
گفتم: وای! دوست بابا! خیس خیس میشود که تا به آنطرف ابرها برسد!
مادرم گفت: عیبی ندارد. فرشتهها پرهایشان را روی سرش میکشند.
گفتم: دوست بابا میرود وسط آن همه ستاره. ستارهها هم زیر پرهای خیس فرشتهها برق برق میزنند
موضوع تمبر: فدراسیون کانادا
قیمت: سه سنت
سال انتشار: 1917
مجلات دوست کودکانمجله کودک 379صفحه 15