
عروسک و قاصدک
سحر که از خواب بیدار شد. مادرش خانه نبود. اوقاتش تلخ شد. عروسکش را برداشت و کنار پنجره نشست. عروسک به سحر نگاه کرد و گفت: «چرا اخم کردی؟ وقتی اخم میکنی زشت میشوی.»
سحر گفت: «تنهایی، هم حوصلهام سر رفته، هم یک کمی میترسم.»
سحر پنجره را باز کرد و پشت میلهها نشست و گفت: «چرا هستم، نمیبینی هیچ کس توی خانه نیست؟»
عروسک از این حرف ناراحت شد و گفت: «تو نمیبینی که ما دو تا هم اینجا هستیم؟»
سحر به عروسک گفت: «اینجا فقط یک نفر است، یک عروسک به درد نخور!»
و بعد دو تا انگشتش را توی گوشش کرد تا صدای عروسک را نشنود. عروسک میخواست با سحر قهر کند! امّا پشیمان شد و گفت: «نه خیر، سحرخانم، هم من یک عروس به دردبخور نیستم، هم غیر از من یک نفر دیگر هم اینجاست.»
با اینکه انگشت سحر توی گوشش بود؛ امّا او صدای عروسک را شنید و گفت: «نه خیر، کسی اینجا نیست.»
عروسک گفت: «هست، هست.»
سحر گفت: «نیست، نیست. اصلاً میخواهی باتریات را دربیاورم که نتوانی حرف بزنی و راه بروی؟!»
عروسک پایش را زمین کوبید و گفت: «هست،
موضوع تمبر: نیروی نظامی پرتغال
قیمت: ندارد
سال انتشار: 1980
مجلات دوست کودکانمجله کودک 393صفحه 8