مجله کودک 393 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 393 صفحه 9

به عروسک نگاه کرد و بعد یکدفعه گفت: «من میخواهم با خدا بازی کنم.» ناگهان بادی وزید و به صورت سحر خورد و مورهای او را از توی صورتش کنار زد. سحر خوشش آمد. صورتش را دم پنجره برد و همین لحظه چیزی را در اسمان دید. چیزی به طرف او میآمد. سحر به عروسک گفت: «آنجا را نگاه کنم، چه؟» عروسک به جایی که سحر انگشتش را گرفته بود، نگاه کرد. آن چیز نزدیک و نزدیکتر آمد. سحر جیغ زد: «قاصدک! قاصدکه!» و بعد دستش را از میلههای پنجره بیرون برد. قصادک آرام آرام جلو آمد و کف دست سحر نشست عروسک گفت: «چه نازه.» سحر گفت: «وای خدا، چهقدر قشنگه.» بعد با انگشت پر قاصدک را ناز کرد و گفت: «نرم نرمه.» عروسک گفت: «ببینم.» تا سحر قاصدک را به او نشان داد، عروسک فوری آن را فوت کرد. قاصدک از کف دست سحر بلند شد و کمی بالا رفت. سحر هم خندید. و قاصدک را فوت کرد. قاصدک توی اتاق چرخ زد و بالاتر رفت. سحر دنبالش دوید و باز آن را فوت کرد. قاصدک بالاتر رفت. سحر از خوشحالی جیغ کشید و با صدای بلند خندید و دنبال قاصدک این طرف و آن طرف اتاق دوید و تند و تند آن را فوت کرد. عروسک گفت: «بگذار من هم فوت کنم. همهاش خودت فوت میکنی.» سحر گفت: «باشد، این دفعه تو فوت کن.» قاصدک پایین و پایینتر آمد؛ تا عروسک خواست آن را فوت کند. سحر فوت بلندی به آن کرد و قاصدک بالا و بالاتر رفت. عروسک جیغ کشید و گفت: «سحر بد!» سحر با صدای بلند خندید. قاصدک چرخزنان پایین و پایینتر آمد و عروسک، زودتر از سحر آن را فوت کرد. قاصدک کمی بالا رفت. عروسک میخواست دوباره آن را فوت کند؛ امّا سحر همه هوای توی سینهاش را توی دهانش جمع کرد و فوت محکمی به قاصدک کرد، قاصدک بالا و بالاتر رفت. سحر بالا و پایین پرید و دست زد و خندید و گفت: «آفرین برو بالا! برو بالا!» همان لحظه مادر سحر در را باز کرد. از سر و صدای تو خانه تعجّب کرد. با صدای بلند گفت: «سحر، سحر کی اینجاست؟» سحر خندهکنان گفت: «خدا، خدا اینجاست.» موضوع تمبر: طراحی هنری (پرتغال) قیمت: 49 واحد سال انتشار: 1990

مجلات دوست کودکانمجله کودک 393صفحه 9