مجله کودک 40 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 40 صفحه 13

محمد حسین را بگیرم. محمد حسین هی میدوید این طرف و هی میدوید آن طرف. یکدفعهای دو تا از بچهها مرا دستگیر کردند و گفتند: «خانم! خانم! گرفتیمش!». من هی دستم را کشیدم، آستینم دراز شد. بهشان گفتم: «ولم کنید من که داداشم نیستم، اِ؛ من محمد مهدیام.» ولی بچهها اصلاً اصلاً گوش نمیدادند. مامانی هم همین جور داشت دنبال محمدحسین میدوید و آخرش ته کوچه، او را گرفت و دستش را کشید. محمد حسین راه نمیآمد و هی میگفت: «من میخوام توی کوچه بازی کنم، من نمیآم.» ولی مامانی به زور کشید و آوردش و یکدقعه تا مرا دید، گفت: «اِ ، تو دیگه برای چی اومدی بیرون؟... وای خدا! از دست این دو تا دیوونه شدم!». من خیلی ترسیدم، ترسیدم که مامانی بخواهد حساب مرا هم برسد. بعد یکی از بچه فسقلیها گفت: «اِ، بچهها این دو تا رو! چقدر شکل همند، انگار دوقلون.» بعد مامانی محکم محکم دست مرا هم گرفت و راه افتاد تا برویم خانه. مامانی تند تند میرفت و من مجبور بودم بدوم؛ ولی این محمد حسین باز هم راه نمیرفت. هنوز هم میگفت: «من نمیآم، من نمیآم.» توی پلهها که بودیم، یکدفعه مامانی ایستاد و گفت: «ببینم محمد مهدی در خونه رو باز گذاشتی؟». گفتم: «نه، در رو باز نگذاشتم، حواسم بود که ببندم.» یکدفعه مامانی ایستاد و دست ما را ول کرد و با یک دستش کوبید روی یک دست دیگرش و گفت: «وای دیدی چی شد؟». من میخواستم بگویم چی شد؛ ولی نگفتم. آخر قیافه مامانی یک جوری عصبانی بود. مامانی دوید و رفت دم در. من و محمد حسین هم رفتیم. محمدحسین دیگر نمیگفت: «من نمیآم، من نمیآم.» مامانی دستگیره در را گرفت و پیچ داد، در باز نشد. مامانی با اخم گفت: «دیدی چه دسته گلی به آب دادی محمدمهدی آقا!حالا کلید ندارم چی کار کنم؟ تو اصلاً برای چی اومدی بیرون؟». من رفتم دستگیره را گرفتم و کشیدم، در باز نشد. محمدحسین گفت:«الان خودم­بازش­می­کنم، زورم زیاده.» . بعد رفت و محکم کوبید به در و در را هل داد. مامانی گفت: «برو کنار ببینم، همهاش زیر سر توئه،همة آتیشها رو تو میبارونی.» بعد به ما دو تا گفت: «همین جا وایسید ببینم.» بعد رفت خونه همسایهمان و به بابایی تلفن زد که کلیدش را بیاوردودر را باز کند. تا بابا بیاید، ما نشستیم روی پلهها، خانه همسایهمان هم نرفتیم. همسایهمان گفت که بیایید خانه ما؛ ولی مامانی گفت: «نه.» من و محمد حسن دیگر خیلی داشتیم میترسیدیم، آخر حتماً حتماً بابایی هم عصبانی میشد. بابایی که آمد، اول در را باز کرد و ما رفتیم توی خانه. بعد هم حسابی، حساب ما را رسید و به مامانی هم گفت: «امروز اصلاً حق ندارن که برند توی حیاط بازی کنند، باید توی خونه بمونند.» بعد که بابایی رفت، من و محمد حسین هم دعوایمان شد. من به محمد حسین گفتم: «همهاش تقصیر تو بود که رفتی تو کوچه.» محمد حسین هم گفت: «نه خیر، تقصیر تو بود که اومدی بیرون و در رو بستی.» بعد هم کتک کاری کردیم و بعد هم مامانی دیگر نگذاشت تلویزیون هم تماشا کنیم.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 40صفحه 13