مجله کودک 40 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 40 صفحه 25

. امی، من آدم باهوش و شجاعی هستم: همیشه یک تلفن همراه در مغازه دارم کمی صبر کن، پلیسها الان میرسند... وقتی پلیسها، دزد را از آب بیرون میکشیدند، امی میتوانست با دقت نگاهش کند. او مرد جوانی بود و سن زیادی نداشت. امی با خنده گفت: «تو نه عقل زیادی داری و حالا دیگر نه حتی یک چاقوی بزرگ!». امی همراه پلیسها به اداره رفت تا برایشان بگوید که چطور این کار را انجام داده است. در اداره یکی از خانمهای پلیس دستی به پشتش زد و گفت: «کار خطرناکی کردی.ممکن بود برایت حادثة بدی رخ دهد؛ حتی ممکن بود با چاقویش تو را بکشد.» امی با ناراحتی به او نگاه کرد و گفت: «شما این­را میگویید چون من یک دختر بچه هستم.» . نه، اگر تو یک آدم بزرگ هم بودی، من همین حرف را میزدم؛ به هر حال تو یک قهرمانی! امی با خنده گفت: . «من خیلی عصبانی بودم؛ چون او داشت پولهای مرا هم میدزدید! .پولهای تو؟ . بله، دستمزدهایم! من نباید میگذاشتم او دستمزدم را بدزدد. مگر نه؟ آخر من به آن پول احتیاج داشتم. دو روز بعد در صفحة اول همة روزنامههایی که امی میفروخت، عکس بزرگ او به همراه تیترهای جالب چاپ شده بود. خیلی از خبرنگاران به او«دختر باهوش» گفته بودند یا او را «نوجوان قهرمان» نامیده بودند.درآن روزنامهها حتی تصویر آقای لینتون به همراه ماشین قرمز رنگ و چرخهای پنچرش هم چاپ شده بود. آن شب آقای لینتون به خانة امی رفت. عصر بخیر امـی! راستـش... خـب... من فراموش کـردم که حقـوق این چند روز و پاداش امروزت را بدهم، بیا، توی باغچه است. جلو خانه، کنار درختها، دوچرخة بزرگ و قرمز رنگی که گرانترین دوچرخه دهکده بود پارک شده بود؛ همان دوچرخهایکه امیتمام پولهایش را برای خریدآنپسانداز کرده بود. پدر امی گفت: «خیلی لطف کردید آقای لینتون، ولی...» . خواهش میکنم آقای جکسن، امی کار فوقالعادهای کرد، او شایستة این جایز است. امی سوار دوچرخه شد. واقعاًفوقالعاده بود. آقای لینتون گفت: «خوشحالم که دوستش داری!» امی گفت: «فوقالعاده است، یک دنیا ممنون آقای لینتون!». آقای لینتون در حالی که از در خارج میشد، برگشت و به امی گفت: «وقتی که به فروشنده گفتم یک دوچرخه برای یک دختر خانم میخواهم، میدانی چه گفت؟ او گفت میخواهید یک دوچرخة کوچک صورتی را که یک سبد جلویش دارد، به شما نشان بدهم؟». امی خندید. . من هم به اوگفتم توحتماًشوخی میکنی. من دوچرخه را برای یک دختر کوچولوی معمولی نمیخواهم؛ایندوچرخه برای امی جکسون است، امی جکسون!.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 40صفحه 25