
اون سیخها ندوید، میخواهید یه بلایی سر خودتون بیارید؟ اونا رو بدید به من.»
من گفتم: «افراد به حرف دشمن گوش ندهید.»
محمد حسین گفت: «گروهبان میخواد شمشیر ما رو بگیره.»
یکدفعه مامانی آمد که شمشیر مرا بگیرد، من دویدم. مامانی ایستاد و گفت: «این کار خطرناکه، بیایید اونا رو بدید به من.»
من و محمد حسین دویدیم و شمشیرهایمان را زدیم به هم که یکدفعهای شمشیر من محکم محکم خورد به صورت محمد حسین و از جیغ زد. من ترسیدم. محمد
حسین صورتش را گرفت و هی پریـد بالا و گریه کرد. من از ترس شمشیرم را انداختم. مامانیدوید پیش محمدحسین و گفت: «خدا مرگم بده!»
نوک شمشیر من خورده بود به لپ محمد حسین و قرمز قرمزش کرده بود. محمد حسین یه جوری گریه میکرد. مـامـانی صورتش را نگاه کرد و گفت: «میبینید چی کار میکنید. هی دسته گل به آب بدید.» بعد به من گفت: «اگه خورده بود تو چشمش کور میشد، چی؟».
من گریـهام گرفته بود. مامانی محمد حسین را بغل کرد و ناز کرد و روی صورتش کرم مالید. بعد از کلی گریه، محمد حسین آرام شد. لپش باد کرده بود. با من هم قهر شد. مامانی گفت: «چقدر خدا رحم کرد که به چشمت نخورد.»
بعد سیخها را برداشت. هنوز لنگه جوراب مامانی روی چشم من بود. یکدفعه مامانی گفت: «این چیه روی چشمت؟ باز هم از رو نمیره.»
من ترسیدم، رفتم عقب. مامانی مرا گرفت و جوراب را از روی چشمم بـرداشت و به آن نگـاه کـرد و گـفت: «اِ اِ.... ببین جورابو چی کار کردن؟!».
لنگة دیگرش را هم که کف اتاق بود برداشت و گفت: «نگاه کن تورو خدا، جوراب منو برداشتن پاره کردن... اِ اِ اِ .... مـن از دست این دو تا زندگی ندارم.»
بعد گفت: «این دفعه که تنبیه شدین، دیگه میفهمین که نباید بیاجازه دست به چیزی بزنید.»
بعد من و محمد حسین را فرستاد توی اتاق خودمان و هر چی کردیم و قول دادیم که دیگر خرابکاری نکنیم، نگذاشت کارتون و آگهی نگاه کنیم.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 38صفحه 9