مجله کودک 38 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 38 صفحه 12

زیباترین لحظههای زمین مرجان کشاورزی آزاد شب و روز، در کنار هم، خوب و خوش زندگی میکردند و طلوع و غروب قشنگترین لحظههای روی زمین بود. درست وقتی که شب با ماه روی پیشانیاش، در کنار روز با تاج زرین خورشید بر سرش مینشست؛ آن زمان هر چند که کوتاه بود، اما زیبا بود. تا آن که یک روز صبح، وقتی که شب رفت، مردی از خواب بیدار شد. از پنجره به آسمان نگاه کرد و گفت: «چه روز قشنگی!». و روز برای اولین بار به قشنگی خودش فکر کرد. چیزی دلش را قلقلک داد و تا رسیدن شب صد بار، نه، هزار بار با خودش گفت: «روز قشنگ. من یک روز قشنگ هستم!». وقتی شب از راه رسید، روز را آن قدر روشن، آن قدر روشن دید که حتی وقتی کنارش نشست، تاج زرین خورشید سرخ نشد. اصلاً غروب نشد. شب مشتی ستاره بر آسمان پاشید؛ ولی روز آن قدر روشن بود که ستارهها را ندید. اصلاً شب را ندید. ماه پیشانیاش را هم ندید. روز شاد و مغرور همان جا ماند و شب تاریکتر از همیشه شد. روز را با تاج خورشیدیاش تنها گذاشت و رفت. کجا؟ جایی دورِ دورِ دور. پشت کوههای خاکستری، پشت ابرهای سفید، پشت دریاهای آبی، پشت هر چه رنگ بود، پشت هر چه روشن بود. پشت هر کجا که روز بود. آن قدر رفت تا آن که صدایی شنید. پنجرهای باز شد، زنی به آسمان نگاه کرد و گفت: «چه شب زیبا و پر ستارهای! چه ماه روشنی!». و شب برای اولین بار به زیبایی خودش فکر کرد؛ به ستارهها و ماه

مجلات دوست کودکانمجله کودک 38صفحه 12