اینجا ایستادم خسته شدم.
بعد سعی کرد از جای خودش حرکت کند تا بتواند اطراف را بهتر ببیند. آدم برفی خیلی کنجکاو بود. هر چیزی که روی زمین وجود داشت برای او تعجبآور بود. مثلاً او هرگز ماشین ندیده بود و برایش خیلی جالب بود که مردم برای خیابانهایشان هم چراغ روشن میکنند. آدمبرفی همینطور که اطراف را به دقت نگاه میکرد از خانه
پسرک بیرون آمد. کمی جلوتر خانۀ دیگری وجود داشت که داخل حیاط آن یک آدمبرفی در حالیکه جاروی دسته بلندی را در دست داشت ایستاده بود. دماغ خیاری خیلی خوشحال شد و گفت: چه عجب! بالاخره یک هم نوع این طرفها پیدا شد. بعد وارد حیاط شد و گفت: هی، سلام رفیق. عجب شب سردی است.
آدمبرفی جارو به دست تکانی به خودش داد و گفت: هیس! چه خبرت است. الان همه را به بیرون میکشانی.
دماغ خیاری گفت: سخت نگیر. آنها الان در خانۀ گرمشان زیر پتو خوابیدهاند. اصلاً تو چرا همینطور ایستادهای؟ بیا ببین آن بیرون چه خبر است.
جارو به دست گفت: من همینجا جایم خوب
است. با تو آدمبرفی فضول دماغ خیاری هم، جایی نمیآیم. دماغ خیاری خندید و گفت: میل خودت است. میتوانی تا صبح همینطور سر جایت بمانی. ولی من میروم در کوچهها گشتی میزنم و با آدمبرفیهای دیگر آشنا میشوم. تا صبح کلی وقت دارم که به خانه برگردم. بعد به طرف در به راه افتاد. آدمبرفی جارو به دست با خودش فکر
کرد: راست میگوید، تا صبح خیلی مانده، چرا من نروم و گشتی نزنم. آنوفت دنبال آدمبرفی دوید و گفت: صبر کن دماغ خیاری من هم میآیم.
دماغ خیاری و جارو به دست با هم راه افتادند و به حیاط خانههای دیگر سر زدند و آنجا با
طول بال: 11 متر و 60 سانتیمتر
اسلحه: دو مسلسل 37 میلیمتری- یک مسلسل 7/12 میلیمتری- 20 موشک ضد تانک
مجلات دوست کودکانمجله کودک 223صفحه 9