
آدم برفیهای اخمو، کلاهی،
سرمایی و آشپز آشنا شدند. آنها تا نزدیکیهای صبح با
هم بازی کردند و دربارهی کسانی که آنها را ساخته بودند. صحبت کردند. آنقدر حرف زدند که اصلاً یادشان رفت صبح شده و باید به
خانههایشان برگردند.
اخمو اولین کسی بود که
متوجه شد و با ناراحتی فریاد زد: عجله کنید صبح شده باید برگردیم. همۀ آدمبرفیها با عجله شروع به دویدن کردند و هر کدام در حیاط
خودشان ایستادند.
وقتی آدمبرفی دماغ
خیاری به حیاط خانهشان رسید خورشید درست وسط آسمان بود و با
تمام وجو دحرارت و گرمی را به اطراف پخش
میکرد. دماغ خیاری کم کم احساس کرد خیلی سبک شده و میتواند پرواز کند.
بعد مثل اینکه بال داشته باشد همینطور بالا و بالاتر رفت. این اتفاق برای بقیۀ آدمبرفیها هم افتاده بود. گرمای خورشید باعث شده بود تا آنها دوباره به همان شکل اول خود که ذرههای سبک و نرم ابری بود در بیایند. آنها آنقدر بالا رفتند که به ابر ننه سرما رسیدند و آنجا روی ابر کنار یکدیگر جمع شدند.
وقتی بچهها و بزرگترهایشان از خواب بیدار شدند متوجه شدند که آدم برفیها رفتهاند.
از دماغ خیاری فقط دماغ خیاریاش روی زمین بود، جارو به دست هم جارویش را جا گذاشته بود و خلاصه هر کدام از آدمبرفیها نشانۀ مخصوص خودشان را باقی گذاشته بودند.
هوا گرم بود و ننه سرما آن بالا به این فکر میکرد که خانهاش دوباره به هم ریخته شده و باید آنرا جارو بزند.
پایان
نام هواپیما: لاووچکین
کشور سازنده: روسیه (شوروی سابق)
موتور: Ash
مجلات دوست کودکانمجله کودک 223صفحه 10