مجله نوجوان 04 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 04 صفحه 11

- از تو بی خبر بودم و چشم به راه. پیرمرد سر بلند کرد و با التماس گفت: - کاری کردی که او در خانه من اسیر و زندانی باشد. درخت با تعجب پرسید: - من؟ من او را دارم، همان طور که قرار بود داشته باشم. این تو هستی که او را زندانی خانه کرده ای. پیرمرد لحظه ای به فکر فرو رفت و گفت: - روزها پیش تو می آید؟ درخت گفت: - جسم او در خانه تو و روحش نزد من است. پیرمرد گفت: - نمی فهمم چه می گویی. درخت گفت: - ما هر دو با هم به او زندگی دادیم. با بستن درها و اسیر کردن او جسمش را نگاه داشتی، اما روح او از آن من است. پیرمرد تبر را بر زمینانداخت و به درخت گفت: - با او چه می کنی؟ درخت گفت: - او فرزند من است، فرزند خاک، فرزند آب، فرزند آسمان. پیرمرد فریاد زد: - نه، او مال من است. درخت سکوت کرد و دیگر حرفی نزد. پیرمرد تبر را برداشت و آن را بر تنه درخت کوبید. تبر شکست و تکه ای از پوست درخت کنده شد. پیرمرد زار و ناتوان به طرف خانه به راه افتاد. ادامه دارد. .. دختر ایستاد و پرسید : - پنجره دوم را باز کرده ام اما تو را نمی بیننم. صدا گفت: - سالهای سال است که خودم هم توان دیدن چهره ام را ندارم. دختر به دور و بر نگاه کرد. چشمش به تاریکی عادت داشت. همه چیز کهنه و فرسوده و خاک گرفته بود. سیاهی بزرگی پشت به او و رو به دیوار داشت. دختر آرام جلو رفت و پرسید: - این جا کجاست؟ سیاهی گفت - پنجره دوم، یعنی راستی. دختر سکوت کرد و به دور و بر خیره شد. بعد پرسید: - چرا نباید صورتت را ببینم؟ سیاهی گفت: - تو برای دیدن من نیامده ای. امانتی پیش من داری که باید آن را به تو بدهم. دختر پرسید: - امانت؟ چه امانتی؟ سیاهی گفت : - آیینه کوچکی روی دیوار است. آن را بردار. این همان امانتی است که باید به تو بدهم. دختر بر دیوار دست کشید و آیینه را پیدا کرد. آن را برداشت و پرسید : - با آیینه چه کنم؟ سیاهی گفت : - به آن نگاه کن و حقیقت را ببین. دخترک با گوشه دامنش خاک روی آیینه را پاک کرد و ناگهان همه جا روشن شد. در یک دست آیینه و در دست دیگر سنگ را نگاه داشته بود. پیرزن، خیره در تاریکی، به هلهله جشن عروسی گوش می کرد. دختر بی آنکه به آیینه نگاه کند، آن را کنار سنگ، در گوشه ای پنهان کرد و منتظر بازگشت پدرش نشست. وسوسه دیدار درخت، لحظه ای پیرمرد را آرام نمی گذاشت. اما می ترسید به سراغ درخت برود. با خود فکر می کرد: - شاید او همه چیز را فراموش کرده باشد و با دیدار دوباره من، قول و قراری را که با هم گذاشتیم به یاد بیاورد. .. شاید هم همه چیز فقط خیال بوده است و اینک درختی در آنجا نباشد. پیرمرد با تردید ه راه افتاد و خود را در مسیری دید که به درخت می رسید. با خود گفت: - اگر این بار دخترم را از من بخواهد، تا نفس آخر تبر می زنم و نابودش می کنم. با این فکر قدرت عجیبی در خود احساس کرد، نیرو گرفت و به طرف درخت رفت. دسته تبر را در دست فشرد و نزدیک درخت ایستاد. به تنه آن چشم دوخت و چیزی نگفت. درخت پرسید: - کجا بودی؟ پیرمرد جوابی نداد. درخت گفت: بازوان جوان او احساس غریبی داشت. پرسید: - من کجا هستم؟ چهل گیس در حالی که او را نوازش می کرد، گفت : - تو در کنار اولین پنجره هستی. دختر در حالی که بهت زده او را نگاه می کرد، پرسید : - اولین پنجره یعنی چه؟ چهل گیس، سنگ سبز رنگی به او داد و گفت: - اولین پنجره یعنی صبر. این سنگ صبور، سالهای سال در کنار من بود. امروز آن را به تو می دهم. با سنگ حرف بزن. تنهایی و خیال تو را از پای در می آورد. دخترک سنگ را به دست گرفت. زیر و روی آن را نگاه کرد هیچ نشانی در آن نیافت. با تردید پرسید : - با سنگ حرف بزنم؟ جوابی نشنید. سربلند کرد. چهل گیس رفته بود. سنگ در میان دستهایش بود و او پشت پنجره، درست به جایی نگاه می کرد که چکاوک پرواز کرد و رفت دخترک سنگ را در گوشه ای پنهان کرد و منتظر بازگشت پدر نشست. صبح دومین روز، دختر با تردید به سوی پنجره رفت. روزهای بسیار آرزو داشت چیزی یا کسی پشت پنجره انتظار او را بکشد. اما امروز نگران چیزی بود که پشت پنجره به انتظارش نشسته بود. پیش از باز کردن آن، از پشت شیشه بیرون را نگاه کرد. همه چیز مثل همیشه بود، آرام، ساکت و تکراری. صدای پیرزن در خانه پیچید: - پنجره را باز کن، عروسی است! دختر با تردید به پیرزن نگاه کرد. بعد نزدیک او رفت و گفت: - از کجا می دانی؟ پیرزن دستهایش را به سمت پنجره گرفت و گفت: - صدایش را می شنوم. مگر تو نمی شنوی؟ دختر از جا برخاست. پنجره را باز کرد. هیچ صدایی به گوش نمی رسید. دختر لحظه ای ایستاد و به بیرون نگاه کرد. نه از چکاوک خبری بود و نه از چهل گیس. به طرف جایی رفت که سنگ را پنهان کرده بود. آن را برداشت و در حالی که به پیرزن نگاه می کرد. به طرف پنجره رفت. ناگهان همه جا تاریک شد، تاریک تاریک. دخترک با یک دست قاب پنجره را گرفت و با دست دیگر سنگ را فشرد. انگار با لمس سنگ باور می کرد که بیدارست و خواب نمی بیند. صدای نفسهای خش داری را شنید که به خرناس شبیه بود. آرام جلو رفت. صدایی گفت : - نزدیک تر نیا.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 04صفحه 11