مجله نوجوان 04 صفحه 18
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 04 صفحه 18

پاییز سبز بامداد پناهی پاییز بود و غروبهای زودرس و سماوری که قصه می گفت و چشمان بی بی که از پشت شیشهها به دنبال دانههای در رفته بافتنی می دوید و تو که مثل کاغذی گوشه اتاق با لباس و کلاه حصیری ات توی گهواره مچاله بودی. پنجره سرما را بغل می گرفت و بخار کفن پوش که از سر استکانهای چای بلند می شد، پشت پنجره یخ می زد. آرام گرمی شیشه شیر را پس می زدی و انگشتان سفیدت را روی پیشانی ات، آن جا که پدرت بوسید و رفت، ناآرام و بی قرار تکان می دادی. شیرین بودی، همه می گفتند شبیه پدرت هستی؛ اما من از همه بهتر می دانستم، هرگاه نگاهت می کردم، به یاد عکس روی دیوار می افتادم. سالهاست که آن قاب روی دیوار است و قبل از تو نگاهم با او غریبه بود. کوچک بودی و شیطان؛ به جنگل می رفتی برای دیدن زردی لباس زمین، نه زردی سوختن او و چیدن بلوطهای هزار رنگ که سرخی پاییز میانشان شعله می کشید؛ اما تا دست دراز می کردم لمست کنم، با چکمههای نارنجی ایت روی برگها سر می خوردی و به خیالت میان آنها گم می شدی؛ مثل سرخی آتش لای خاکستر. از باغ که بر می گشتی کنار گرمی قلیان آقا بزرگ سرخی گونههایت کمرنگ می شد. گاهی وقتها که خسته و زخمی از بازی می آمدی، می ترسیدم و بی اختیار قاب عکس را نگاه می کردم و وقتی بوی عرق دود زده ای را که از بدن برمی خواست، حس می کردم، آخرین لباست را می دوختم. - « بازهم آتش بازی؟ !» سالها گذشت. پیراهنت دیگر کوچک شده بود. به باغ که می رفتی ابروهایت تار عنکبوت میان درختها را پاره می کرد؛ صدایت تغییر کرد و دیگر می شد نشان جوانی را پشت لبت دید. عنکبوتها هر روز شکایت تو را پیش رازقیها می بردند. سجاده پدرت را که پهن می کردی، اتاق پر می شد از خاطره و یاد او. پشت سرت سجده می کردم و می دیدم که قاب، فقط سایه اش را روی قنوت تو پهن می کند. روزها کنار حوض حیاط می ایستادی و غرق شدن سایه ات را توی آب نگاه می کردی و شبها آنقدر پشت پنجره، روی صندلی آقابزرگ می نشستی تا پرده چشمش را ببندد، می دانستی که گذشت زمان ماه را آن طرف می خورد و توی روی زمین جا می مانی. نگاهم که می کردی، گریه ام می گرفت. نگاهت بوی عشق می داد؛ بوی خاک، بوی گلدانهایی که پدرت آب می داد، درست مثل بوی قاب عکس و من که نگران بودم تا آن روز، آن روز که سلامت بوی سفر می داد، آرام شدم. با لباس خاکی و ساکی همرنگ آن و کفشهای سیاهت از جلویم، از زیر کتاب گذشتی و من با کاسه آبی آرزوهایم را پشت سرت پاشیدم و تو با بوسه ای اشکهایم را بوییدی که مبادا بوی ناامیدی دهد. میان پارچههای سرخ و رنگی کوچه که گم می شدی، پرسیدم: « کجا می روی؟» و تو با شیطنت گفتی: « باز هم آتش بازی.» ماهی بود که رفته بودی. چشمهایم برای خواندن نامههایت نیازمند عینک شده بود. خشکی میان چینهای صورتم خانه کرده و دستانم را می لرزاند. روزها کنار سماور، سماوری که سالهاست بدون بی بی قصه نمی گوید، قاب عکس را نگاه می کردم. هر روز تکراری بود؛ همه چیز؛ خورشید، برگهای روی زمین، حتی نور فانوسکهایی که توی قاب سرک می کشید، زرد بود و تنها من سبز بودم. آب حوض بوی سایه ات را می داد و عصر که می شد جلوی درب چوبی خانه آب و جارو بود که شاید بیایی! سالی است رفته ای. تکه کاغذهایی که عکس تو را روی سینه دارند، کنار پارچههای عزادار، روی دیوارها صف کشیدهاند، برگها یکی یکی از حرکت می افتند و پهنای زمین گویی سوخته است. از باغ که خارج می شوم، ناله در، سه کلاغی راکه روی دیوار نشستهاند، می پراند و قارقارشان فضای خالی میان شاخهها را پر می کند. میان شیار کوچه حجلههایی به رنگ پاییز کاشتهاند که عکس تو را بغل گرفتهاند و قرآن می خوانند و آن طرف روی پارچه ای که دستهایش را به دیوارها ستون کرده، نوشتهاند: « پسرم شهادتت مبارک!» گریه می کنم. چادرم را بالا می کشم و به خانه برمی گردم. به اتاق که می آیم صدایی در وجودم حل می شود: نگاه می کنم؛ قاب روی دیوار نیست، صورتش را روی زمین گذاشته و به سمت جنوب سجده می کند. قاب را بر می دارم؛ سرم را که بالا می آورم، توی آینه است: « صندلی پشت پنجره است، پنجره ای که رو به لالهها باز می شود و لالهها که باز شدهاند به روی ماهی که هنوز آن را نخوردهاند.» نمی دانم چرا آسمان عکس سبز است و تو می دانستی اما. .. گفته ام تا ریسههایی با چراغهای سبز میان درختها بیاویزند تا باغ پر شود از پاییز سبز، خورشید سبز است به سبزی دستارت؛ یا من دیوانه ام یا خورشید؛ آب حوض هنوز بوی سایه ات را می دهد و عصر که می شود جلوی درب چوبی خانه آب و جاروست؛ شاید بیایی!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 04صفحه 18